کتاب دلم تنگه براتون، کاری از موسسه فرهنگی گنج عظیم و گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی؛ به روایت زندگی و خاطرات طلبه و دانشجوی شهید علی عباس حسینپور میپردازد. کتاب حاضر حاوی داستانها و خاطرات جذاب و خواندنی نظیر؛ مسافر ملکوت، یا علی گفتیم، به نام مادر، مسجد، انسان الهی، دوران ابتدایی، قرآن، اخلاق و رفتار، انجمن اسلامی، گروهکها، آخرین دیدار، غوّاص، والفجر 8، پرواز، دلم تنگه براتون و دیگر خاطرات میباشد.
آخرین دیدار
برادر شهید
اوایل زمستان 1364 بود. بیشتر برادرها در جبهه بودند؛ آن هم در مناطق متفاوت. علیعباس در سال قبل، هر بار از یک یگان به جبهه اعزام شد؛ یک بار تیپ 57 اباالفضل 7، یک بار لشکر 7 و... در این سال هم یک بار از طرف لشکر 5 نصر خراسان به منطقه رفته بود! تا اینکه در یک روز زمستانی از مشهد تماس گرفت و گفت که دوباره عازم جبهه است. او با بسیجیان مشهد اعزام شد، اما در مسیر خرمآباد پیاده شد تا سری به خانواده بزند.
آن زمان من فرمانده ناحیهی نجف بودم و در محل کارم حضور داشتم. با دوست صمیمیاش، اسد بیرانوند به محل کار من آمد. لباس نظامی تنش بود، یکدفعه دیدم وارد اتاق شد و به حالت نظامی پاهایش را به هم چسباند و به من سلام نظامی داد. خیلی خوشحال شدم. برادر عزیزم را بعد از مدتها میدیدم. بلند شدم و او را در آغوش گرفتم. ساعتی آنجا ماند و بعد به خانه برگشت. من تا صبح نتوانستم به خانه بروم.
برادر کوچکم پرسیدم: پس علیعباس کو!؟
گفت: صبح با دوستش رفتند جبهه.
من فکر میکردم تا چند روز میماند. نمیدانستم که میخواهد برگردد. خیلی نگرانش شدم. هرچند حالات برادرم همیشه عرفانی و ملکوتی بود اما روحیات او در این ماههای آخر با گذشته تفاوت داشت. این اواخر خیلی منظم و زیباتر از قبل شده بود. از عطر شیبر استفاده میکرد. برادر کوچکم میگفت: علیعباس شب آخر با همهی دوستان و خانواده خداحافظی کرد. پدر با گلایه به او گفت: تو دانشگاه میروی و سر از جبهه در میآوری!؟