کتاب قصه پر غصه ما شامل هفت داستان کوتاه است: «قصه پر غصه ما»، «نان خامه ای»، «مش قاسم»، «پرواز»، «بچه ها شما هم دعا کنید»، «آدم بزرگ ها هم بله...» و «شبی در کشتزار برنج» . داستان اول با نام «قصه پر غصه ما»، که نام کتاب نیز از آن گرفته شده ماجرای پسرکی است که پدر کارگر او به قصد کار به کویت رفته و پنج ماه است که برای آن ها پول نفرستاده است.
پسرک مجبور می شود برای کار به یک مغازه برود و بعد از کلی دردسر موفق می شود در یک مغازه آجیل فروشی مشغول به کار شود. در این میان برادر کوچک او مریض می شود و دکترها می گویند که باید جراحی شود اما پول جراحی را از کجا بیاورند؟ «نان خامه ای» داستان دو پسر به نام های حسن و قلی است که پول هایشان را جمع کرده اند تا بتوانند یک نان خامه ای بخرند. وقتی نان خامه ای را از شیرینی فروشی می گیرند انگار بزرگترین گنج دنیا را به دست آورده اند و با خود فکر می کنند حتما باید خیلی خوشمزه باشد.
در همان حال یکی از آن ها تنه می خورد و نان خامه ای درون باغچه گل آلود می افتد! بغض به گلوی بچه ها می نشیند و اشک در چشمانشان حلقه می زند، مثل کسانی که همه چیزشان را از دست داده اند.
داستان سوم، «مش قاسم» نام دارد و داستان پسری را در روزهای انقلاب روایت می کند، حوادث این داستان حول تظاهرات مردم در میدان ژاله تهران است. این قصه هیجان آن روزها و تلاش نوجوانان را در به ثمر رسیدن پیروزی انقلاب برای خواننده ترسیم می کند. «پرواز» نام داستان بعدی این کتاب است و پسرکی را به تصویر می کشد که کار خیری می کند و غذایی را که سفارش داده به پسرک فقیری می دهد.
«بچه ها شما هم دعا کنید» داستان پدری است که به جبهه رفته و همسر و دو دخترش چشم به راه او هستند.همه دعا می کنند که او تندرست از جبهه برگردد و پسرش را که تازه به دنیا آمده ببیند. «آدم بزرگ ها بله...» و «شبی در کشتزار برنج» نام دو داستان واپسین این کتاب است که داستان هایی با رویکرد اجتماعی برای نوجوانان روایت می کنند. سرشار با داستان های این کتاب نشان می دهد نویسنده ای دغدغه مند است که نمی تواند از کنار رنج های بشری و وضعیت جامعه خود بی اعتنا بگذرد. به همین خاطر، مخاطب هم با او همذات پنداری می کند.
راستش، وقتی شنیدم بیخبر رفته است، کلی دلگیر شدم. آخر من با آقا رضا دوست بودم. البته شاید کلمۀ «دوست»، در مورد ما، زیاد درست نباشد. چون من همهاش پانزده سالم است، اما آقا رضا نزدیک به سی سال دارد. ولی من، واقعاً او را دوست میداشتم. از یکی دو سال قبل از پیروزی انقلاب، او را میشناختم. با هم، توی یک محله زندگی میکردیم. شبهای زیادی با هم کشیک داده بودیم. هر روز از مغازۀ خواربار فروشی او خرید میکردم.
عادت کرده بودم که صبحها وقتی به مدرسه میرفتم، از پشتِ شیشۀ مغازه به آقا رضا سلام کنم، و عصر که برمیگردم، بهش بگویم «خسته نباشید.» و او با همان لبخند مهربان همیشگی، جوابم را بدهد.
به دیدن قد کوتاه، اندام پُر و چهار شانه، صورت سرخ و سفید، سرِ کم مو و ریش مرتبّش، عادت کرده بودم. همۀ آدمهای خوب محلّه، او را دوست میداشتند؛ به خاطر سابقۀ خوبش، به خاطر ایمانش، به خاطر اخلاقش و...
همه میدانستند، آقا رضا گران فروش نیست. برای همین، سعی میکردند همیشه از او خرید کنند. آقا رضا از اِحتکار بدش میآمد. با آنکه خودش به همه روغن میداد، ولی بعضی وقتها برای خانۀ خودشان، روغن کم میآورد. یادم هست، یک بار به من گفت: «روغن اضافی توی خانه ندارید؟»