رمان ایرانی نوشته نگار موقر مقدم. در خلاصه داستان می خوانیم:
سپیده دختری در آستانه ورود به دانشگاه است که با مسائل مختلفی درگیر است از فروش خانه قدیمی شان و اختلاف پدرش با عمویش بر سر میراث تا رابطه ای عاطفی که با پسری به اسم علی دارد. این رخدادها باعث تغییراتی در شخصیتش می شود. او دیگر ترسو و محافظه کار نیست، دلش می خواهد گلیم خودش و پدرش را از آب بیرون بکشد و از دخالت تمامِ کسانی که سرشان را توی زندگی اش کرده اند و برایش می برند و می دوزند، دوری کند. برای همین سعی می کند، زندگی اش را هر طور شده نجات دهد و دوست و دشمن را از هم تشخیص دهد.
در شخصیت سپیده، به تناسب شغل پرستاری اش، می توان نشانه های وفاداری و از خودگذشتگی را دید. این کتاب در داستانی که روایت می کند، به موضوع اهدای عضو و اهمیت آن نیز پرداخته است.
خیلی وقت ها برایم پیش آمده بود یکی روی زندگی ام چمباتمه بزند و بیفتد به جانم. آن موقع هم نمی توانستم ساکت بنشینم و تنها نگاه کنم. اصلاً هیچ وقت سعی نکردم بی تفاوت باشم. نمی دانم، شاید هم گاهی خواستم، اما اصلاً بلد نبودم؛ چون سرسختانه باور داشتم آدم وقتی از هر چیزی اذیت می شود، نباید ساکت بنشیند. باید اعتراض کند؛ گاه با دلیل و منطق، گاه با داد و هوار. حتّی یادم می آید زمانی که خیلی کوچک بودم، از هر اتّفاقی که برایم آزاردهنده بود، فرار می کردم. می رفتم جای دنجی؛ داخل کمدم یا گوشهٔ دیوار حیاطمان. ساعت ها همان جا می ماندم و فکر می کردم دقیقاً چه اتّفاقی افتاده! حالا هم درست نمی دانم چه شده و اصلاً کجا هستم! صداهای ناآشنایی می شنوم؛ انگاری پِچ پِچ جمعیتی بالای سرم. کسی نزدیکم می شود. سایهٔ سرش، جلوی نورِ پشت چشم های بسته ام را می گیرد. صدای بوق خفیفی می آید. دوباره همهٔ صداها تو سرم خفه می شود. نمی دانم چقدر می گذرد، دوباره سایه ها شکل می گیرند. سعی می کنم چشمانم را باز کنم. یکی می گوید: «دکتر... بذارمش اینجا؟» با خودم می گویم: چه گفت؟ شاید دارم خواب می بینم! حس می کنم مثل وقت هایی که طاق باز می خوابم و بختک به جانم می افتد، نمی توانم دست وپایم را تکان بدهم. درست عین این است که روحم برنگشته، ذهنم اتّفاقی هوشیار شده. حالا باید خودم را بزنم به خواب تا از این کابوس قسر در بروم. گیج ومنگ به صداها گوش می دهم. دوباره سعی می کنم چشم هایم باز کنم، اما چیزی مانعم می شود. انگار دو پِلکم را به هم دوخته اند. صدای آشنایی می گوید: «اینم پَنس، بفرما.» دلم هُری می ریزد. پَنس! پَنس برای چه؟ ترسی عمیق توی دلم راه پیدا می کند. یادم آمده هنوز توی اتاق عملم. یادم آمده زیر تیغ جراحی ام! باورم نمی شود. مگر تمام نشده؟ راستی راستی منِ وقت نشناس درست وسط جراحی، وسط این خواب راحت و آسوده بیدار شده ام؟ آخر مگر می شود؟ چند لحظه صبر می کنم. دستگاهی بوق می زند و بعد یک مرتبه تو دلم آشوب می شود. نَه، امکان ندارد. آن دستگاه های لعنتی باید نشان بدهند که من به هوش آمده ام. یک بار ترمه نشانم داده. پس معطل چه هستند؟ باید با صدای بوقی خودی نشان بدهند. چرا یکی بهشان نگاه نمی کند؟ این دیگر چه جور دستگاهی است!