کتاب نیمهی تاریک یک رویا اثری از فلورا نور میباشد که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است و از زبان دختری به نام پرنیان روایت میشود که به همراه خانواده مهاجرت میکند.
یک ماه میشود که این لحظه را که مینویسم. شب پنجشنبه آخر سال (٢٠١٥) شب سرد که حتا احساس سردیاش را نمیتوان توصیف کرد؛ برایم مثل نفس کشیدن است که همین لحظهها را میکشم و بیگمان پس از این که سرنوشت من را خواندید، خواهید دانست که چقدر قوی بودهام.
زندگی را باید ادامه داد به هر آنچه که به ما اتفاق میافتد حتی به هر اتفاق... ماها به این فکر هستیم که همیشه باید خوش باشیم و لذت ببرییم از زندگی. همهمان رؤیاهای قشنگی داریم. خیالاتمان آکنده از زیباترینها و لبالب از دنیایی رمانتیک و پروازهای عاشقانه است، اما بعضی وقتها با چیزهایی روبهرو میشویم که انتظارش را نداریم. درواقع، لطف زندگی، به همین است؛ رودررو شدن با رخدادهای پیشبینی نشده. میدانی وقتی فقط به چیزهای زیبا فکر میکنیم، درواقع داریم به دنیایی که خودمان ساختهایم، میاندیشیم. آمادگی مواجهه با هیچ اتفاق بدی را نداریم. آنچه میبینیم، آنچه فکر میکنیم و جایی که در آن قدم میزنیم و نفس میکشیم، زیبا هستند. روزی که فکر میکنیم حالا بزرگ شده ایم، حالا خودمان برای خودمان همهکاره هستیم، دقیقاً همان موقع است که زندگی را شروع میکنیم...
صدای راهبلد را شنیدم که با قاچاقبر صحبت میکرد، گفت: یکی از مسافرمان اولادش مرده، چهار طرفم را نگاه میکردم، خدایا کدام مسافر اولادش مرده؟ کسی را نمیدیدم همه دنیا بالایم تاریک شد، دیدم که پارسای گلم پرپر شد. مثل یک پروانه زیبا رفت به آسمانها، دیگر با ما نیست، پدرم گوشهای نشسته بود و گریه میکرد؛ مادرم پیش پارسا به زانو مانده بود و شوکدیده پارسا را نوازش میکرد و برایش لالایی میخواند، شگوفه را دیدم که پروانه و پرویز را بغلش گرفته، مادرش به مادرم تسلی میداد و اشک میریخت.
همه مسافران برای رفتنش قلبم را به آتش کشید، با ناله و گریه و چیغ گفتم: برخیز پارسای گلم، وقت این کارها نیست، باورم نمیشد باورش هم خیلی سخت بود. هرچه گریه زاری کردیم نشد که نشد، فکر کردم شاید این اتفاق یک کابوس وحشتناک باشد.
پارسا خیلی کوچک بود و با رفتنش همه را متأثر کرد. بالای جسم بیروح پارسا میگفتم پارساجان، خواهر بلند شو، تو مرد خانه بودی، تو زیباترین مرد برایم بودی، تو امید من و فامیل بودی، تو بازوی پدر بودی. پارساجان بلند شو، صورت ماهگونهاش را میبوسیدم و میگفتم چشمانت را باز کن، ولی نکرد...