کتاب زخمهای روانی عاطفه روایتگر زندگی زنی به نام عاطفه است که در یک روستای کوچک و دورافتاده زندگی میکند. پدر و همسر عاطفه، هر دو چوپان هستند و زندگی سادهای دارند. اما عاطفه همیشه آرزوهای بزرگی در سر دارد و میخواهد زندگی خود و تنها دخترش، ملیکا، را تغییر دهد. او میخواهد ملیکا را به شهر ببرد تا در آنجا با امکانات بهتر تحصیل کند و آینده بهتری داشته باشد.
عاطفه دختری است که واگویههای منفی زیادی در سر دارد و عزت نفس او به شدت آسیب دیده است. در روستای او هیچکس به زنان باور ندارد که میتوانند روی پای خودشان بایستند. اما عاطفه با وجود تمام این مشکلات، تصمیم میگیرد که زندگی خود و دخترش را تغییر دهد. او در یکی از روزهای زندگیاش، کتاب "کیمیاگر" نوشتهی پائولو کوئیلو را میخواند و از داستان پسر چوپان الهام میگیرد. او تصمیم میگیرد که مانند سانتیاگو، پسر چوپان داستان، به دنبال افسانهی شخصی خود برود و زندگی بهتری برای خود و دخترش بسازد؛ اما این راه پر از چالشها و موانع است. همسر و خانوادهی عاطفه او را باور نمیکنند و حتی روستاییان او را دیوانه میپندارند. عاطفه با ارادهای قوی و قلبی پر از امید، تصمیم میگیرد که به هر قیمتی شده، به شهر برود و برای آیندهی دخترش بجنگد. او با مشکلات مالی، مخالفتهای خانواده و نگاههای تحقیرآمیز روستاییان مواجه میشود، اما هیچکدام از اینها نمیتواند او را از مسیرش منحرف کند. عاطفه با تلاش و پشتکار فراوان، موفق میشود که به شهر برود و ملیکا را در یک مدرسهی خوب ثبتنام کند.
در این مسیر، عاطفه با افراد مختلفی آشنا میشود که هر کدام به نوعی به او کمک میکنند و او را در مسیرش هدایت میکنند. او یاد میگیرد که برای رسیدن به اهداف بزرگ، باید به خودش ایمان داشته باشد و هیچگاه نباید از تلاش دست کشید. عاطفه با تجربههای جدید و چالشهای مختلف، به فردی قویتر و مصممتر تبدیل میشود. عاطفه تا مرز طلاق با شوهرش پیش میرود، اما عشق به دخترش و امید به آیندهای بهتر او را از این تصمیم بازمیدارد. در مسیر اهدافش، پیرمردی همیشه او را راهنمایی میکند و به او نشان میدهد که چگونه مسیر درست را پیدا کند. این پیرمرد نمادی از خرد و راهنمای درونی انسان است که به عاطفه کمک میکند تا در سختترین لحظات نیز امید خود را از دست ندهد.
زخمهای روانی عاطفه داستانی است دربارهی امید، تلاش و ارادهی انسانی که میخواهد زندگی بهتری برای خود و عزیزانش بسازد. این کتاب به خوانندگان یادآوری میکند که هیچگاه نباید از ارزشها و آرمانهای خود دست کشید و همیشه باید به دنبال افسانه شخصی خود بود، حتی اگر دیگران آن را غیرممکن بدانند. عاطفه با الهام از سانتیاگو و پیرمرد، توانست به اهداف خود برسد و زندگینامه خود را نوشته و تبدیل به یک الگو و نمادی قدرتمند برای تمام زنانی شود که به خود ایمان ندارند و خود را قربانی زندگی میدانند.
هروقت ملیکا به سخنان مادرش گوش می داد، احساس می کرد که خداوند دارد از زبان او صبحت می کند؛ به همین دلیل، با شنیدن حرف های دلگرمکنندۀ وی، تسکین مییافت و برای سپری کردن یک روز عالی در مدرسه آماده میشد. همینطور که در راه مدرسه بودند به پلی رسیدند که هر ساله سیلابهای زیادی در فصل بهار از زیرش میگذشت.
هوای سرد و استرسی که ملیکا برای روز اول مدرسه داشت از یکسو، و رود خروشانی که از زیر پل میگذشت، از سوی دیگر، دل کوچک دخترک را به لرزه درمی آورد؛ زیرا پل، قدیمیساز بود و امکان داشت بر اثر مشتهای محکم سیلاب، درهم بشکند و فروریزد. ناگهان عاطفه گفت: واقعاً اهالی روستا تا کی میخواهند دست روی دست بگذارند و برای ترمیم و بهسازی این پُلِ رو به تخریب کاری نکنند؟ حتماً باید یکی از عزیزان خود را از دست بدهیم تا آستین بالا زنند و اقدامی مؤثر انجام دهند؟ ملیکا به مادرش گفت: مادر! من خیلی میترسم. عاطفه او را در بغل گرفت و گفت: نترس دختر زیبایم. بعد از هر طوفانی، رنگینکمان پدید می آید و با این جملۀ آرامشبخش، دل کوچک دخترش را از نگرانی پیراست. آنها به سلامت از روی پل رد شدند، بچه ها و سایر والدین نیز با روحیهبخشی و کمک به همدیگر، به راحتی از پل عبور کردند و به چند قدمی مدرسه رسیدند.