نظر شما چیست؟

معرفی کتاب راز قنات

کتاب راز قنات، اثر فاطمه بختیاری کهکی؛ به روایت داستان دختری به نام شهربانو می‌پردازد، که در روستا و در زمان جنگ زندگی می‌کند او با دوستش کبری انبار جنس‌های احتکار شده را پیدا می‌کنند و در این مسیر دچار حادثه‌های مختلف می‌شوند.

گزیده کتاب راز قنات

فصل دوازدهم

همه دور تخت شهربانو جمع بودند. شهربانو بی‌حال و بی‌رمق چشم باز کرد تیرهای چوبی سقف درمانگاه را دید دکتر پلک او را گرفت و از هم باز کرد. نوری توی چشمش انداخت: «به هوش آمد.» ننه کنار تخت شهربانو نشست. لیوان آب را نزدیک دهان شهربانو برد. دکتر گفت: «فعلاً چیزی نخورد.» شهربانو گفت: «کبری آمد؟» ننه سر تکان داد و جواب داد: «آره. دیروز آمد. او هم سراغ تو را گرفت.»

_میروم خانه‌اش.

دکتر نگذاشت شهربانو از جایش بلند شود.

_باید استراحت کنی.
ننه دست شهربانو را گرفت. شهربانو جیغ زد. ننه دستش را رها کرد. شهربانو از جایش بلند شد. چند قدم برداشت. پاهایش توان راه رفتن نداشت. هنوز به درگاهی در نرسیده بود که سرش گیج رفت. اتاق دور سرش چرخید و زمین افتاد. بابا او را توی تخت گذاشت. دکتر با لبخند به شهربانو نگاه کرد.

_خوب می‌شوی. آن وقت می‌توانی با دوستت بازی کنی.

بعد به بابا گفت: «راه رفتنش خوب است.» رئیس پاسگاه از دکتر پرسید: «می‌توانم چیزی ازش بپرسم؟»

_خیلی کوتاه و مختصر باشد.

رئیس پاسگاه از شهربانو پرسید: «چرا توی چاه رفتید؟» شهربانو جواب داد: «فقط می‌خواستیم ببینیم آن‌جا چه خبر است.» بابا با عصبانیت رو به ننه گفت: «دختر بزرگ کردی؟!» ننه ناراحت سر به زیر انداخت. شانه‌هایش لرزید و چشم‌هایش خیس شد. رئیس پاسگاه ادامه داد: «کسی را هم دیدید؟» نه. رئیس پاسگاه پرسید: «همان روز چیز عجیبی ندیدی؟» شهربانو فکر کرد و گفت: «نه.... فقط... .»

- فقط چی؟

- فقط ما چند روز پیش رفتیم قلعه و جنس‌ها را دیدیم. بابا با تعجب پرسید: «تو و کبری؟»

شهربانو جرئت نداشت به صورت بابا نگاه کند، آرام جواب داد: «بله. بعد برای پاسگاه نامه نوشتیم و خبر دادیم.» بابا حیرت‌زده نگاه کرد. رئیس پاسگاه گفت.. .

صفحات کتاب :
136
کنگره :
‏‫‬‭PIR۸۳۳۵
دیویی :
‏‫‭۸‮فا‬۳/۶۲
کتابشناسی ملی :
۹۳۸۷۷۷۸
شابک :
978-964-02-3452-5
سال نشر :
1403

کتاب های مشابه راز قنات