کتاب اشک هیچ چشمی، اثری از حسن خلفی، داستانی درباره ورود یک پیرمرد غریب و مرموز به یک شهر کوچک، به روایت برخورد پنج نفر از ساکنان این شهر با پیرمرد و تاثیرگذاری وی بر زندگی آنها میپردازد.
احساس میکنم تمام بیگناهیهایم دارند به هدر میروند. به گذشته که نگاه میکنم میبینم من هیچ کاری نکردهام. اصلاً این نوع بیگناهیها ارزشی دارند؟ شب که میشود با خودم میگویم باید دست از این همه توجیه بردارم. باید یک شب بنشینم و خودم را تبرئه کنم و از فردای آن دیگر با خودم کاری نداشته باشم. باید تا دیر نشده دست از سر این تودهٔ تاریک بردارم. اما باز فکر میکنم. پس چه کسی را باید محاکمه کرد؟ اگر من نه، پس چه کسی مسئول این حجم از تاریکی است؟ پیش از اینکه در انبوه این سرمای طاقتفرسا اینجا بنشینم و بیاجبار شروع به نگاشتن این اقرارات کنم در دل شک داشتم که اصلاً این مکتوبات به دست کسی خواهند رسید یا نه؟ و احتمالاً هیچگاه هم نخواهم فهمید. اما باورکنید این موضوع ذرهای برای من اهمیت ندارد - حتی میتوانم صادقانه بگویم در اعماق پستویی از ذهن تاریکم امیدوارم هرگز چنین اتفاقی روی ندهد -. من فقط میخواهم پیش از وقوع مرگم کمی درون مغزم را سبک کرده باشم چراکه همیشه گمان کردهام نوشتن از چیزی که اینچنین و برای روزهای بسیار مغز را در دستان خود فشرده، مثل کلاف درهمتنیدهای که سررشتهاش از سر و گردن گذشته، از شانهها پایین آمده و از بند انگشتهام به جوهر قلم رسیده باشد، اندکاندک ذهن را از این درهمتنیدگی میرهاند و من نمیخواهم تا روز حشر این تودهٔ سردرگم را درون قبر در سرم داشته باشم.