کتاب از دانوب تا الوند، رمانی نوشته زینب محمدقلیزاد است که در انتشارات صاد به چاپ رسیده است.
خود را در میدانی تصور کنید که خودتان هستید و خودتان… دست تنها… مدام چیزی از درون شما را دعوت به جنگیدن میکند، اما شما نمیدانید با چه چیز و چرا باید بجنگید، اما کوچکترین فعل و انفعالاتتان روی احوالات آسمان و زمین و حتی خودتان تاثیر میگذارد.
در این شرایط چه حالی خواهید داشت؟ در کتاب از دانوب تا الوند ارادهها به جنگ سرنوشت میروند و کسی نمیداند کدام یک پیروز این میدان خواهد بود. اگر از ابتدا جنگی در میان نبوده باشد چه؟
من چرا باید در این اواخر اولین ماه تابستان راهی دیار غربت شوم؟ یک ربعی میشود ایستادهام روبهروی اتوبوسی که راننده آن را روشن گذاشته تا گرم شود و از دور به مامانم نگاه میکنم که به روبهرو ماتش برده و دست محمدحسن را محکم گرفته تا جایی نرود. اگر دیروز مامان صندوقچهٔ وسایل بابا را باز نمیکرد که حالا اینجا نبودیم.
اصلاً اگر بابا آن یادداشت را لای دفترچهٔ خیلی قدیمی نمیگذاشت... راننده صدایش را بالا میبرد و رشتهٔ افکارم را پاره میکند. ساک دستی کوچکم را از روی زمین بلند میکنم و سوار اتوبوس میشوم. از در اتوبوس که داخل میشوم، بوی سیگار گلویم را میسوزاند و به سرفه میافتم. کمکراننده یک صندلی را نشانم میدهد و فوری ساکم را روی آن گذاشته و پردهٔ قرمز را کنار میزنم تا دستی به برادر کوچولویم تکان دهم.
به زور لبخندی میزنم تا متوجه بیمیلیام نسبت به این سفر نشوند. اتوبوس حرکت میکند و مامان و محمدحسن هر لحظه از دامنهٔ نگاهم دورتر میشوند. از ترمینال که خارج شدیم چراغهای اتوبوس را هم خاموش کردند. این تاریکی غم روی قلبم را سنگینتر میکند. بیشتر صندلیها خالیاند و فقط دو سرباز در صندلیهای آخر نشستهاند. هنوز چیزی نشده کلاههاشان را روی صورت کشیدهاند و به خواب رفتهاند. مرد میانسالی هم در ردیف کنار صندلی من نشسته و صدای تخمه شکستنش را صندلیهای آخر هم بهوضوح میشنوند...