کتاب های هانیه های، اثر نرگس روزبهانی؛ روایتی از عشقی جنونآمیز از انسانی راستین و صادق است. عشقی که چون ساقهی عشق به روان او میپیچد و او را به یک عجز وامیدارد.
صبح که از شورای حل اختلاف زنگ زدند که آقا بیا قتل شده آب دهانم خشک شد ته گلویم: «چی؟ کی؟» هانیه کنارم اه و پوف کرد. اصلا نمیدانم چطوری و با چه وضعی زدم بیرون. تا بیایم برسم مسجد صدای شیون گوشم را کر کرده بود. دو تا راننده که حال طبیعی نداشتند، زده بودند به یک خانواده چهار نفری احمدآبادی هر چهار تا در دم جان سپرده بودند.
حالا کلی آدم از احمدآباد راه افتاده بود که باید تکلیف این باغ و تالارها روشن بشود. که اصلا شما چطور بخشداری هستید که اینها بیخ گوشتان اینجا را کردهاند شیره کش خانه. جمال قبل رفتن من زنگ زده بود از ستاد آمده بودند. یقهٔ ستادچیها را گرفته بود که مگر ما هشدارش را نداده بودیم چه کار کردید؟ ستادچیها هم میگفتند تا همین دیشب گشت آنجا پاسبانی میداده و اوضاع را زیر نظر داشتند. با خودم فکر میکردم کاش حرف جمال را گوش نکرده بودیم و هرشب کلانتری را خبر میکردیم به جان یکی از این ویلادارها. دو شب که دو تاشان را به بادشان میدادیم شب سوم ت... این غلطها را نداشتند.
صدایم را بلند کردم طوری که باقی سروصداها بخوابد: «از این به بعد راپورت خونههارو میدیم.» و از جام بلند شدم. این اولین باری بود که روی حرف جمال حرف میزدم. میرعالی و خیلیهام تأیید کردند. گفتم: «حالا این که آقا جمال تصور میکنن باید واسه جمع کردن این وضعیت کار فرهنگی کنیم یه بحثیه این که تا کار فرهنگی ما تموم بشه چند تا از این قائلهها راه بیفته هم یه بحث دیگه است.» آدم بود که میگفت: «بله، بله و احسنت.».