کتاب کفشهای تا به تای عشق، اثر لیلا اکبری؛ رمانی جذاب که به روایت زندگی دختری به نام طوبی میپردازد، دختری پر شر و شیطون که بر حسب اتفاق گرفتار عشق میشود و عاشق میشود. اگر اهل رمان خواندن هستید، این کتاب جذاب را از دست ندهید.
صبح باعجله از خواب پریدم. از بس استرس داشتم، باعجله و با موهایی به هم ریخته از تختم پایین پریدم؛ در اتاقرو باز کردم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم؛ دست و صورتمرو شستم و به آشپزخونه رفتم. مادر نبود. با خودم گفتم: لابد رفته بیرون. باز به اتاقم برگشتم. لباسهامرو پوشیدم و به سمت در رفتم.
- اوغور بخیر شازده خانم! این وقت صبح کجا به سلامتی؟
دولا شده بودم تا بندهای کتونیامرو ببندم. با تعجب برگشتم و به پدر خیره شدم و زیر لب گفتم: این وقت روز چرا شما خونهای؟ پدر انگار شاخ درآورده باشم، با چشمای از حدقه در اومده بهم نگاه کرد و گفت: ساعت شیش و نیم صبحه. جنابعالی دقیقا کجا تشریف میبری؟ وا رفتم. همون جا کنار جاکفشی نشستم روی زمین. پدر به سمتم اومد و دستش رو روی سرم کشید. گفت: آهان! حکایت یه استاد عبوس و سر وقته، نه؟ سرمرو بالا بردم و گفتم: آره... از کجا فهمیدی؟ با خنده جواب داد: از خیلی چیزها، صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدن... دکمههای مانتورو بالا و پایین بستن... حتی کفشهارو لنگه به لنگه پوشیدن. بلندبلند خندید. باز دو سه باری روی شونهام زد و گفت: البته بدترین اینها همین لنگه به لنگه پوشیدن کفشهاته.
مادر که تا اون لحظه خواب بود، با صدای پدر تو پلهها اومد و پرسید: هان چیه، شما دوتا خونهرو گذاشتید روی سرتون؟ پدر که همچنان قهقهه میزد، جواب داد: سر و وضع دخترت دیدنیه! مادر بهم خیره شد و گفت: این وقتِ وقتش حواس پرتی داره، وای به حال حالا که حتما تقصیر استادشه! به هردو نگاه کردم و پرسیدم: شماها دقیقا از کجا فهمیدید؟ جانِ من بگین. مادر بهم زل زد و گفت: آخه این هم سؤاله مادرجون! معلومه از ریختت. پدر باز دستشرو روی شونهم گذاشت و گفت: بیا باباجون... برو بخواب تا ظهر خیلیه. خواهشا امروزرو بیخیال پیاده رفتن شو و بذار ما هم کمی بخوابیم. کفشهای تابه تارو درآوردم و به سمت پلهها رفتم. به اتاقم برگشتم. اونقدر تو عالم خواب و بیداری بودم که با همون وضع و لباسها خوابم برد. با صدای مادر بیدار شدم: بلند شو دختر، ساعت ده شد. با عجله از جا پریدم.
زیر لب گفتم: خدا کنه برسم. مادر داشت روتختیرو مرتب میکرد. برگشت بهم نگاه کرد و گفت: تا ظهر خیلی مونده. گفتم: آره، ولی میدونی که من چه جوری میرم. با عصبانیت بهم خیره شد و گفت: ببین طوبا میخواستم اینرو شب بهت بگم، ولی حالا میگم. تو بیست و دو سالته، دیگه بچه نیستی، باید یه کمی بزرگ بشی. تا کِی میخوای با این وضع لباس پوشیدن تو خیابون بری؟ تازه یه چیز دیگه. آقای متانتی و خونوادهاش شب دارند میان خواستگاری. به خواهرت پیغام دادند. تا اومدم چیزی بگم، ادامه داد: بابات هم میدونه، اون هم موافقه. هرچی باشه، متانتی دوست گرمابه و گلستانشه. آروم به مادر نگاه کردم و پرسیدم: امروز چندمه؟ تا اومد جواب بده، دستمرو به سمتش گرفتم که یعنی چیزی نگو. ادامه دادم: آهان امروز بیستمه. اتفاقا منتظرشون بودم. سه ماهه تشریف نیاوردند! مادر گفت: حالا که دارند امشب میان.