امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
45,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب کفش‌ های تا به تای عشق

کتاب کفش‌های تا به تای عشق، اثر لیلا اکبری؛ رمانی جذاب که به روایت زندگی دختری به نام طوبی می‌پردازد، دختری پر شر و شیطون که بر حسب اتفاق گرفتار عشق می‌شود و عاشق می‌شود. اگر اهل رمان خواندن هستید، این کتاب جذاب را از دست ندهید. 

گزیده کتاب کفش‌ های تا به تای عشق

صبح باعجله از خواب پریدم. از بس استرس داشتم، باعجله و با موهایی به هم ریخته از تختم پایین پریدم؛ در اتاق‌رو باز کردم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم؛ دست و صورتم‌رو شستم و به آشپزخونه رفتم. مادر نبود. با خودم گفتم: لابد رفته بیرون. باز به اتاقم برگشتم. لباس‌هام‌رو پوشیدم و به سمت در رفتم.

- اوغور بخیر شازده خانم! این وقت صبح کجا به سلامتی؟
دولا شده بودم تا بندهای کتونی‌ام‌رو ببندم. با تعجب برگشتم و به پدر خیره شدم و زیر لب گفتم: این وقت روز چرا شما خونه‌ای؟ پدر انگار شاخ درآورده باشم، با چشمای از حدقه در اومده بهم نگاه کرد و گفت: ساعت شیش و نیم صبحه. جناب‌عالی دقیقا کجا تشریف می‌بری؟ وا رفتم. همون جا کنار جاکفشی نشستم روی زمین. پدر به سمتم اومد و دستش رو روی سرم کشید. گفت: آهان! حکایت یه استاد عبوس و سر وقته، نه؟ سرم‌رو بالا بردم و گفتم: آره... از کجا فهمیدی؟ با خنده جواب داد: از خیلی چیزها، صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدن... دکمه‌های مانتو‌رو بالا و پایین بستن... حتی کفش‌ها‌رو لنگه به لنگه پوشیدن. بلندبلند خندید. باز دو سه باری روی شونه‌ام زد و گفت: البته بدترین این‌ها همین لنگه به لنگه پوشیدن کفش‌هاته.

مادر که تا اون لحظه خواب بود، با صدای پدر تو پله‌ها اومد و پرسید: هان چیه، شما دوتا خونه‌رو گذاشتید روی سرتون؟ پدر که همچنان قهقهه می‌زد، جواب داد: سر و وضع دخترت دیدنیه! مادر بهم خیره شد و گفت: این وقتِ وقتش حواس پرتی داره، وای به حال حالا که حتما تقصیر استادشه! به هردو نگاه کردم و پرسیدم: شماها دقیقا از کجا فهمیدید؟ جانِ من بگین. مادر بهم زل زد و گفت: آخه  این هم سؤاله مادرجون! معلومه از ریختت. پدر باز دستش‌رو روی شونه‌م گذاشت و گفت: بیا باباجون... برو بخواب تا ظهر خیلیه. خواهشا امروز‌رو بی‌خیال پیاده رفتن شو و بذار ما هم کمی بخوابیم. کفش‌های تابه تا‌رو درآوردم و به سمت پله‌ها رفتم. به اتاقم برگشتم. اون‌قدر تو عالم خواب و بیداری بودم که با همون وضع و لباس‌ها خوابم برد. با صدای مادر بیدار شدم: بلند شو دختر، ساعت ده شد. با عجله از جا پریدم.

زیر لب گفتم: خدا کنه برسم. مادر داشت روتختی‌رو مرتب می‌کرد. برگشت بهم نگاه کرد و گفت: تا ظهر خیلی مونده. گفتم: آره، ولی می‌دونی که من چه جوری می‌رم. با عصبانیت بهم خیره شد و گفت: ببین طوبا می‌خواستم این‌رو شب بهت بگم، ولی حالا می‌گم. تو بیست و دو سالته، دیگه بچه نیستی، باید یه کمی بزرگ بشی. تا کِی می‌خوای با این وضع لباس پوشیدن تو خیابون بری؟ تازه یه چیز دیگه. آقای متانتی و خونواده‌اش شب دارند میان خواستگاری. به خواهرت پیغام دادند. تا اومدم چیزی بگم، ادامه داد: بابات هم می‌دونه، اون هم موافقه. هرچی باشه، متانتی دوست گرمابه و گلستانشه. آروم به مادر نگاه کردم و پرسیدم: امروز چندمه؟ تا اومد جواب بده، دستم‌رو به سمتش گرفتم که یعنی چیزی نگو. ادامه دادم: آهان امروز بیستمه. اتفاقا منتظرشون بودم. سه ماهه تشریف نیاوردند! مادر گفت: حالا که دارند امشب میان.

صفحات کتاب :
۱۰۷
کنگره :
‏‫‭PIR۸۳۳۴
دیویی :
‏‫‭۸‮فا‬۳/۶۲
کتابشناسی ملی :
۹۵۷۶۴۵۱
شابک :
9786223901997
سال نشر :
1403

کتاب های مشابه کفش های تا به تای عشق