کتاب کاخ کلاغها، اثر محمد میرکیانی و تصویرگری جذاب و زیبای سعید رزاقی؛ با زبانی شیوا و ساده نکتههای آموزشی را در قالب داستانهای کودکانه بیان میکند.
این کتاب، داستان طمع حیوانات جنگل را برای تصاحب قلمرویی بزرگ و جدا از هم را به تصویر میکشد که دچار ماجرایی مرموز و ترسناک میشوند.
کاخ خرگوشها
دانوش آسمان را از بازها و دشت را از روباهها خالی دید و به سوی خرگوشمحله دوید. به آن جا که رسید، از ترس و خستگی روی زمین دراز کشید. هیچ خرگوشی سراغ او نیامد. خرگوشمحله پر از بگومگوی خرگوشها شده بود.
گو شسفید گفت:«خرگوشهای گوشبلند نباید مثل ما کاخ بسازند.» گو شزرد گفت: «ما خرگوشهای گو شکوتاه کاخ خودمان را میسازیم. شما گو شبلندها هستید که مثل کلاغها کاخ میسازید. هر خرگوشی کاخ گوشکوتاهها را ببیند، میگوید که این کاخ کلاغهاست!» هر چی هست، کاخ خودمان است. گوشکوتاه هستید، چرا عقل شما بزرگ نیست؟! چی گفتی؟ ما گو شکوتاهها عقل نداریم؟ اگر داشتید، گو شکوتاه نبودید!
شما گوشبلندها چی؟ مثل کلاغها کاخ میسازید. همین کلاغها چند روز دیگر هویج و کلمها را هم میخورند. نگاه کن، دانوش را ببین، اگر بپرسی کجا بودی، میگوید: «رفتم از کلاغ خاکستری خبر بگیرم.» گوشزرد دانوش را نگاه کرد و گفت: «خُب به ما گوشبلندها چه مربوط است؟» گوشسفید خودش را بالای سر دانوش رساند و گفت: «ما خرگوشها میخواهیم خودمان باشیم؛ ولی شما گوشکوتاهها میخواهید مثل دانوش باشید. همین طوری همیشه خسته، همیشه گرسنه.» در این وقت بانوش خودش را بالای سر دانوش رساند و پرسید: «چی شده دانوش؟ ببین در خرگوشمحله چه خبر شده! نمیتوانی کاری بکنی، میخواهی فقط نگاه کنی؟» دانوش به سختی از جا بلند شد و گفت: «هرچه باید میگفتم، تا حالا گفتم. دوستان من تا به دام روباهها و بازها نیفتند، حرف من را باور نمیکنند».