کتاب دو روایت از یک عکس نوشته ابراهیم حسن بیگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. بخش اول کتاب دو روایت از یک عکس درباره تبعید رضاشاه به آفریقا و بخش دیگر درباره فرار محمدرضا شاه به مصر و دیگر کشورهاست.
یک جورهایی حس کنجکاوی بود یا نبود نمی دانم. دلم می خواست بعد از سی و هفت سال به کاخ سعدآباد بروم و ببینم این بار پسر رضاخان چه بلایی سرش آمده و چرا این همه نگران است و فکر می کند به آخر خط رسیده و باید جل و پلاسش را جمع کند و برود.
اما آن طور که بویش می آمد ُ این بار رفتن پسر مثل رفتن پدر دستورش از بالا نبود. گفته بودند رضاخان باید تاج و تختش را بدهد به پسرش و برود یک جای دور.
اما محمدرضا شاه توی بد مخمصه ای گیر کرده بود. شاید مجبور می شد تاج و تختی را که رضاخان با آن همه بگیر و ببند و کودتا و قلدری به دست آورده بود به دست مردمی بسپارد که داشتند انقلاب می کردند و برود پی کارش...
شاه ابتدا همسر دومش، عصمتبانو، دخترها و پسرهایش را به سمت اصفهان فرستاده بود. خودش قرار بود چند روزی بماند و بعد برود، اما به محض اینکه شنید قوای روس از کرج به سمت تهران حرکت کردهاند، تصمیم گرفت تهران را ترک کند. انگلیسیها هم پیغام دادند بهتر است شاه هرچه زودتر از تهران برود.
این چند روز کاخ شاه جنب و جوش عجیبی داشت. خیلی از بزرگان نظامی و دولتی میآمدند و میرفتند. برخی چاپلوسانه اشک تمساح میریختند و بعضیها قول میدادند در کنار شاه جوان میمانند و خدمت میکنند. برای رضاخان این حرفها مثل حنایی بود که رنگ نداشت. کار از کار گذشته بود و او باید به سوی سرنوشتی نامعلوم میرفت. حتی نمیدانست سر از کجا در خواهد آورد. انگلیسیها گفته بودند فعلاً تهران را به سوی اصفهان ترک کن تا ببینیم چه دستوری از لندن میرسد. مردی که سالها دستور داده بود و همه بدون چون و چرا اجرا کرده بودند، حالا باید منتظر دستور میماند؛ آن هم دستوری از لندن که بگویند کجای این کره خاکی اجازه سکونت دارد.
رضاخان وارد اتاق کارش شد؛ جایی که من روی گنجه بین شمعدانیهای نقرهای نشسته بودم. یاورباشی، پیشکار مخصوصش، وسط اتاق ایستاد. قدی کوتاه و هیکلی کپل داشت با سری تاس. رضاخان از توی کشوی میز کارش چیزهایی برداشت و داخل صندوقچهای ریخت. بعد آن را به یاورباشی داد و گفت ببرد داخل ماشین بگذارد. یاورباشی صندوقچه را گرفت و بیرون رفت. رضاخان عصایش را از کنار میزش برداشت و به طرف من آمد. انگار زمان خداحافظی فرا رسیده بود. من هم گویی به پایان مأموریت کوتاه و ناتمام خودم رسیده بودم.
ـ خوب، آمادهای بچهغول؟
بعد عصایش را زد زیر بغلش، با هر دو دست چراغ را جلوی سینهاش گرفت و ادامه داد: «به سفری نامعلوم و احتمالاً بیبازگشت میرویم؛ همین حالا.»
ـ من؟ من چرا؟
ـ از تو خوشم آمده. بودن در کنار تو مانند بودن در سرزمین افسانهای است. یکجورهایی بچگیهایم را به یادم میاندازی. میخواهم تو را هم با خودم ببرم.
ـ اما من این چند روز به دردتان نخوردم. کاری از من ساخته نبود. از این به بعد هم کارهای نیستم.
لبخندی زد و گفت: «چرا. تو پدرسوخته یک چیزهایی بلدی. اما همینقدر که در تبعید و غربت همصحبتی مثل تو داشته باشم، دلم قرص میشود. همین کافی است.»
ـ ممکن است از شما انتقاد کنم و گاهی غر بزنم و خاطر ملوکانه را برنجانم.