به مادرِ پدرم میگفتیم ننهآغا. پدرم تکفرزند بود و ننهآغا با ما زندگی میکرد.
قصههای من و ننهآغا داستانهایی است که بر اساس خاطره شکل گرفته است.
در کتاب قصههای من و ننه آغا به خاطرههایی از کودکی و نوجوانیام پرداختهام روزهای شادی که در کنار ننه آغا بسیار زود گذشت.روحش شاد!
نوشتن خاطرات، تمرین خوبی ست برای داستاننویسی. گاهی خاطره چنان خوب نوشته میشود که مرز میان آن و داستان به باریکی مو میرسد و کمکم آن مو، رنگ میبازد و دیگر به چشم نمیآید! مثل قصههای من و ننه آغا
آن وقتها رسم بود بچهها قبل از رفتن به دبستان، به «مُلّا» یا همان «مکتبخانه» میرفتند. ننهآغا یک روز دستم را گرفت و مرا برد به کوچهی دور باغ. من در گشتوگذارهای کودکیام، کمتر به کوچهی دور باغ میرفتم. برای رسیدن به آنجا باید از کوچهای پر پیچ و خم و سقفدار و تنگ و تاریک میگذشتم. آنجا چند درِ چوبی و چند پنجرهی نزدیک به زمین بود که توی تاریکیِ کوچه گم بود. بچهها میگفتند آنجا جن دارد و یکهو دری باز میشود و دستی آدم را میکشد داخل! سوراخِ چاهی هم در میان آن قسمت از کوچه بود که بوی بدی داشت و همیشه بخاری از آن برمیخاست. این بخار به آن کوچهی تاریک، حالت ترسناکتری میداد.
کوچهی دور باغ، بُنبست بود. خانهی «ملّا بیبیصدیقه» در ته آن بنبست بود. ننهآغا با ملّا دوست بود. با او صحبت کرد، مرا تحویل او داد و رفت. من ماندم با بیستتایی از بچههای همقدّ و قوارهی خودم.
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتاب قصه های من و ننه آغا از آقای مظفر سالاری هست که با کتاب رویای نیمه شب بیشتر شناخته میشن . کتاب، داستان ها...
کتابی که پیش روتون هست داستان هایی کوتاه در مورد پسربچهای شر به اسم امیره (که اولش من نمیدونم چرا فکر میکردم ...
#چالش_مرور_نویسی_فراکتاب کتاب زیبای قصه های من و ننه آغا نوشته آقای مظفر سالاری، حس و حالی صمیمی و دلنشین دار...
بسیار بسیار داستان های شیرین و عبرت آموزی داره، آخر کتاب با خودتون میگید کاش هنوز ادانه داشت....