آسنا دختری نوجوان و یهودی است که با پدربزرگ خود –صدقیا- در قلعۀ خیبر زندگی میکند. صدقیا که از عالمان و کاهنان اعظم یهود در کنیسه است متوجه توطئهای بزرگ میشود . پس آسنا را برای انجام مأموریتی بزرگ راهی سفری پرماجرا میکند. آسنا در این سفر با خطرات و تهدیدهای زیادی روبه رو میشود.
درِ اتاقش را تا نیمه باز کرد و پاپوشهایش را محکم در دست فشرد. گوش تیز کرد. جز صدای جیرجیرکها صدایی به گوشش نرسید. سرک کشید و تکتک اتاقهای همجوارش را نگاه کرد. درها بسته بودند و سکوت، همه جا را فراگرفته بود. پاورچین، خودش را به ورودی دالان سنگی رساند. از گوشۀ دیوار نگاهی به دالان انداخت. جز نورهای کم رمقی که از مشعلها روی سنگهای کف دالان افتاده بودند، چیز دیگری ندید. وقت تنگ بود. باید به سرعت میرفت. چند قدم برداشت و به پشت سرش نگاه کرد. نگران سایههایی بود که از چند وقت قبل، همه جا دنبالش بودند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
این کتاب خیلی خوبه حتما بخونیدش به نظر من 5 ستاره هم کمشه...