وقتی بابا رئیس بود
بر اساس زندگی شهید علی بیطرفان
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب وقتی بابا رئیس بود
هر کشوری برای آشنا کردن فرزندانش با اصول و ارزشهایش روشهای مختلفی را انتخاب میکند که یکی از آنها داستانگویی است. مخصوصا داستانهایی که آنها را با قهرمانهای آن سرزمین آشنا کند. داستانهایی که به دنیا و زبان کودکان و نوجوانان نزدیک باشد تا آنها همزادپنداری بهتری با قهرمانها داشته باشند و کشش و گرایششان را به سمت آنها ببرد.
وقتی بابا رئیس بود زندگی داستانی رئیس سادهزیست و پرتلاش آموزش و پرورش قم، شهید علی بیطرفان است. این کتاب با نثری روان و زبانی شیرین از زبان فرزند شهید به معرفی شهید میپردازد. در این کتاب مهدی فرزند شهید علی بیطرفان خاطراتش از پدر را روایت میکند. وقتی بابا رئیس بود مناسب سن نوجوان و به قلم تقی شجاعی نوشته شده است.
نویسنده تمام تلاشش را کرده تا کودک روای قصه، کودک باقی بماند و سادگی و معصومیتش دستنخورده باشد. حتی جاهایی از متن کتاب، غلطهای املایی عمدی وجود دارد. شجاعی در مصاحبهای درباره همین اشتباهات تعمدی گفت: «ایده غلط املایی هم در همان محورِ نگاه بکر به ماجرا، در من شکل گرفت. چون این کتاب را از زاویه نگاه یک پسربچه مینوشتم باید در قالب پسربچهای دبستانی میرفتم. خب تبعاً وقتی پسربچه با این سن دارد دفترچه خاطرات مینویسد حتماً غلط املایی و انشایی خواهد داشت.
هدف نویسنده این بود که الگویی از درستی و درستکاری را به مخاطبان نوجوان نشان دهد و معیارهای زیست مومنانه و اخلاقی را برایشان تبیین کند. به تعبیر دیگر، کوشیده است به خوانندگان کتابش قهرمانی از سالهای نهچندان دور را معرفی کند تا بدانند این سرزمین هرگز خالی از این قهرمانها نبوده و چه آدمهای باارزشی را در دل خودش داشته و دارد و نسل جدید باید با شناختن این قهرمانها این زنجیره را حفظ کند و با گرفتن مشعل از نسل قبل و دویدن در ادامه مسیر برای آبادی و حفظ استقلال سرزمینش تلاش کند.
گزیده کتاب وقتی بابا رئیس بود
بابا تریف میکند بعد از آنکه معلم شده، آقای اسماعیلی که الان رئیس باباست و سید است و با آخوندها دوست است و هرازگاهی میرود برایشان رُوزه میخواند، معلمها را جمع میکرده در خانه خودش و وقتی ساواک پرسیده چکار میکنید، میگفته که: «ما داریم درباره مشکلات دانشآموزان و مدرسه حرف میزنیم». آقای قرائتی را هم که یک آخوند است و بلد است خوب حرف بزند، صدا میکرده بیاید خانهاش تا به معلمها درس اخلاق بدهد.
آقای قرائتی بدون تختهسیاه نمیتوانسته حرف بزند و به معلمها میگفته: «شما چطور معلم هستید که در خانهتان تختهسیاه ندارید؟ من که آخوندم در خانهام سهتا تختهسیاه دارم.