کتاب آئوگنبورگ (قلعه چشمان) نوشته جناب آقای شاهین رمضان زاده و در نشر متخصصان منتشر شده است.
فصل های این کتاب به ترتیب زیر هستند:
فصل اول: واقعیت پشت چشم
فصل دوم: فرقه
فصل سوم: ناشناخته های درون
فصل چهارم: جاسوس
فصل پنجم: آئوگنبورک
فصل ششم: جنایات کودکانه
فصل هفتم: عبور از پاسخ
فصل هشتم: میسترس ماگما
فصل نهم: پایان نبرد رستگاری
فصل اول: واقعیت پشت چشم
«از هر آنچه زیباست میترسم!
انضباط در ترکیببندی رنگهای زیبای جهان از پشت چشمانمان، ترسهای بالقوه در جهانمان را تقلیل میدهند. پشت هر زیبایی یک خطر است و از خطر باید ترسید.
همه میترسند!
شجاع کسی است که از مرحله ترس عبور میکند و ترس در او مستولی نمیشود.
شاید من ترسو هستم و در مرحله ترس گیر کردهام، شاید هم نگاه تیزبینانهتری به ترسهای موجود پنهان در پشت زیباییهای جهان دارم».
،،
قویترین بخش یک هنرمند، نگاه او به پیرامون است. یک نقاش خبره ابتدا میبیند و سپس احساسات خود را با تلفیقی از استعداد شخصی و چگونگی فهم دیدهی خود بر روی بوم نقاشی مینشاند. نقاشی که با چشمانش اندازهگیری میکند و ترکیببندی رنگ را از جهان واقع ضبط میکند، چشمانش دیگر چشمان معمولی نیست و قدرت تصویرسازی دارد.
شبهنگام در اتاق
مردی با چشمهایی کمسو و گردنی تا نیمه خم به نزدیکی بوم نقاشی با قلمموی خود روی صفحهی بوم بازیبازی میکرد و گویی اندوهگین یا خسته بود. دیگر رمق کار نداشت و صرفاً برای هنوز نخوابیدن خود جویای بهانهای بود.
آهی کشید و از جا برخاست، قلممو را در جایگاهش پرت کرد و بیحوصله به سمت تخت رفت. در همین حین که روی تخت نشست، از پنجرهی بزرگ کنار تختش به بیرون نگاه کرد و با انگشت اشارهاش بهآرامی و با زمزمه زیر لب شروع به شمارش اندک واحدهایی از ساختمانهای روبهرو که هنوز چراغشان روشن بود کرد.
یک، دو... سه، چهار... پنج، شش و هنوز به هفت نرسیده بود که آسمان همانند روز روشن و حتی کل تصویر پشت پنجره به شکل عجیبی سفید شد!
چشمانش دیگر از پشت پنجره جز سفیدی چیزی نمیدید تا اینکه در همانجا که روی تخت نشسته بود از حال رفت و بیهوش روی تخت افتاد.
اتاق از نگاهی بیگانه
چشم باز و بسته در تاریکی مطلق تفاوتی ندارد، فقط وجود فیزیک خودت را حس میکنی و جایی که روی آن قرار داری.
مرد در احاطهی این تاریکی به هوش آمد و ترسیده بود، نمیدانست چشمانش باز است یا بسته!
نمیدانست کجا قرار دارد و نمیتوانست چیزی به خاطر بیاورد.
روزنهای از نور شعاعش از دور گسترده شد و سایهی یک زن از درون آن نور به مرد نزدیک میشد.
مارتین، مارتین... همواره زن شروع به صداکردن این نام کرد!
چراغهای اتاق را زن از جایی که کلیدش را میشناخت روشن کرد.
،،
برای مرد دنیا بهیکباره روشن شد و چشمانش را تا جایی که قدرت داشت به هم میفشرد. مرد که نمیتوانست ببیند و نیاز به زمان داشت تا چشمانش به نور عادت کند به زن گفت: «من و شما هم را میشناسیم؟!».
زن متعجب شد و پاسخ داد: «مارتین شوخیات گرفته؟! منم جنیفر، زنت! تو حالت خوبه؟! چرا رنگت پریده؟».
مرد کمی آرام شد ولی چون چیزی یادش نمیآمد همچنان کلافه بود و به زن گفت: «نه حالم خوب نیست!
حتی اسمم هم یادم نمیآد، چه برسه به تو. نمیدونم اصلاً کجا بودم و الآن چجوری اینجام؟!».
زن به مرد نزدیک شد و روی تختی که مرد روی آن دراز بود، نشست. شروع به ماساژدادن مرد کرد و کمکم زیر لب برای مرد آوازی زمزمه کرد.
چهرهی آن زن بسیار زیبا بود و صدایش اغواگرایانه. مرد با حالتی کلافه دستش را به سمت صورت زن برد و گفت: «من کیام؟ چجوری زیبایی مثل تو رو یادم نمیآد؟!».
زن که آواز میخواند، شروع به خنده کرد.