کتاب در پناه روهنا نوشته جناب آقای محمد بلوچ منتشر شده در نشر متخصصان است. نویسنده، داستان را به سمت و سویی خارج از بعد مکان سوق میدهد. در جایی که زندگی مردم منوط به آب و برداشت از گودال است، با هراسی همیشگی از آن که توسط گاندو شکار شوند و یا اینکه در ژرفای رود مغروق گردند.
فرجام این چالش زندگی، ادامه یافتن آن و یا فلج شدنش و به پایان رسیدن است. اما تمام داستان به آنجا ختم نمیشود بلکه دوستان روزهای غم و مسروری، برای پیدا کردن بهترین رفیق زندگی خود به سمت کوههای صعبالعبوری روانه میشوند که شاید این راه بی بازگشت باشد.
نسیم صبحگاهی آرام آرام میوزد و باد صورتم را نوازش میکند، پتو را کنار میزنم و از جایم بلند میشوم، بوی هوای ابری به مشامم میخورد و آواز گنجشکها به گوش میرسد. - سلام مامان صبح بخیر. - سلام به روی ماهت صبح تو هم بخیر عزیزم، برو مامان تا تو دست وصورتتو بشوری من یه چای داغ برات بریزم.- به به! دستت درد نکنه مامانی؛ یعنی صبح که میشه تا روی ماهتو نبینم روزم روز نمیشه. - چیه چیزی شده صبح اول صبی قربون صدقهام میری؟ - عه مامان مگه حتماً باید چیزی شده باشه تا قربون صدقت برم؟!
یعنی تو همینجوریش برام عشق نیستی؟ عشق! - عاشق بیا برو صورتتو بشور بیا چاییت سرد میشه. - چشم مامانی. - صدای زنگ میآد؛ بذار ببینم کیه. - میکائیله حتماً؛ امروز کلاس داریم اومده دنبالم. - خب بیا صبحونهتو بخور بعد برو. _نه مامان دیرم میشه برم جزوههامو از اتاقم بر دارم. - بیا برات لقمه گرفتم. - عه مامان مگه من بچهام برام لقمه بگیری؟! - تو هر چند سالت هم باشه برا من هنوز بچهای. - آخ که گفتی مامان! فعلاً من رفتم کاری نداری؟ - کجا؟ بیا چاییتم نخوردی. - دستت درد نکنه امروز با بچهها میریم بیرون شاید دیرتر بیام؛ نگران نباش. - باشه؛ مراقب خودت باش. - چشم خداحافظ.