کتاب «شکیل (جلد اول)» نوشته خانم نازیتا عطرفروش است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. نویسنده بیان می کندکه: «در یک روز آدینه از روزهای زیبای بهاری که از تنهایی و قرنطینه به تنگ آمده بودم، تصمیم گرفتم دوری با ماشین در خیابانها بزنم، بدون اینکه پنجره ماشین را باز کنم و حتی داخل ماشین با دو عدد ماسک نشسته بودم که به چهارراهی در یکی از خیابانهای تهران رسیدم. خیابان بهشدت خلوت بود؛ زیرا همه در خانههایشان بودند، ولی چند کودک آفتابخورده و کثیف و پابرهنه و بدون ماسک از اینسو به آنسو میدویدند و تلاش میکردند. به اندک مردمی که سواره و یا پیاده در رفتوآمد بودند، گل و دستمالکاغذی جیبی بفروشند. همیشه با این کودکان بهخوبی و نرمی رفتار میکنم و هرگز بیتفاوت از کنارشان نمیگذرم. بااحتیاط گوشه پنجره را باز کردم. درون داشبورد یک عدد سیب و یک عدد کیک داشتم. سیب و کیک را به بچهها تعارف کردم. دخترک لبخندی زد و دندانهای کرمخوردهاش را نشانم داد و گفت: «کیک نمیخوام، گل بخر.» سیب و کیک را بهزور به آنها دادم و به خانه برگشتم. چهره دخترک از ذهنم پاک نمیشد، با خودم گفتم: «عجب دخترک شکیلی بود!» شکیل در زبان آذری یعنی برازنده، نامش را شکیل گذاشتم و برایش یک زندگی افسانهای آرزو کردم. پس قلم به دست شدم تا آن آرزو را برآورده کنم.»
با صدای مهیبی بیدار شدم. انگار آقا ابراهیم در عقب وانتش را بسته بود. با چشمانی نیمهباز به اطراف نگاه کردم. اتاق من کوچک، با در و پنجرهای شکسته و بدون پرده بود. آهسته چشمانم را بستم. دلم میخواست بیشتر بخوابم. اگر پردهای داشتیم که جلوی تابش نور خورشید را میگرفت، شاید فرصت بیشتری برای خوابیدن داشتم، اما نور خورشید بیامان به داخل اتاق میتابید. به نور زیبای خورشید و گرمای دلچسب آن عادت داشتم. من به غیر از عادت کردن چاره دیگری ندارم. هرچند عادت کردن به شرایط بد و بدبختی باعث میشود همیشه در زندگی کوتاه بیایی.
بیرون از اتاق یک محوطه بزرگ مانند یک خرابه وسط اتاقکهای بسیاری دهان گشوده بود. اتاقکها را با حلبیهای پرشده از سیمان و لاستیکهای پوسیده و کهنه پرشده از شن ساختهاند. روی هر اتاقک برای در امان بودن از باد و باران فقط یک سقف فروریخته و چهاردیواری بدون در و پنجره تعبیه شده بود. ساکنان آن اتاقکها هر آشغالی را که از زباله دانیها پیدا کرده بودند، با خود آورده و دورتادور اتاقکها چیده بودند تا شاید روزی به کارشان بیاید.