کتاب شکیل (جلد دوم) نوشته خانم نازیتا عطرفروش است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است.
آبمیوه و کیک خوشمزهای که اشکان خریده بود را خوردیم، حالم خیلی بهتر شده بود. طولی نکشید که مسافران شروع به بیرونآمدن کردند. چون آقابزرگ را با صندلی چرخدار آورده بودند. کارهای بررسی گذرنامه و گمرکی را زودتر از بقیه انجام دادند. سرانجام آقابزرگ آن مرد قدرتمند، ضعیف و ناتوان روی صندلی چرخدار نشسته بود، با ماسک اکسیژن بر دهان و هیچ اثری از زیبایی گذشته در چهرهاش نبود، در عرض این هشت، نه سال به اندازه صد سال پیر شده بود. اون قد بلند و ایستاده تبدیل به یک مردی خمیده و کت و شلوار خوشدوختش تبدیل به یک لباس راحت و کفشهای براقش که جیرجیر میکرد، تبدیل به یک جفت کفش راحتی شده بود. دیگر از اون صلابت و قدرت اثری نبود. با خود گفتم من از کی میخواهم حساب پس بگیرم، اینکه به اندازه کافی تنبیه شده است و اما با زنی مسن و یک پرستار که ویلچر را هدایت میکرد، در آستانه در خروجی و در برابر چشمان منتظر و از حدقه درآمده من نمایان شدند. اشکان به پیشواز رفت، با بانو و یا همان خانمجان احوالپرسی کرد و دستش را بوسید، ولی با آقابزرگ رفتار صمیمانهتری داشت. بغلش کرد و جلوی او روی دوپا نشست و دستهایش را نوازش میکرد و مرتب جویای احوالش بود. من و آزیتا به طرفشان رفتیم، حال آزیتا بهتر از من نبود. او هم با خانم جان دست داد و احوالپرسی کرد و پس از مکثی کوتاه ناگهان هردو همدیگر را بغل کردند. بغضشان ترکید و گریه را سردادند. آزیتا بیمحابا اشک میریخت. پس از چند لحظه بهسوی آقابزرگ رفت و سرش را روی سینه آقابزرگ گذاشت. پرستار هشدار داد که آقابزرگ نباید بیش از این هیجانزده شود. نوبت به من رسید؛ درحالیکه صدای تپش قلبم را میشنیدم، جلو رفتم. پاهایم قدرت نگهداری وزنم را نداشتند و سرم به سنگینی کوه شده بود.