کتاب به نام انتهای من نوشته سرکار خانم محدثه رحمانی منتشر شده در نشر متخصصان است.
تنها چیزی که در شهر شنیده میشود، صدای قدمهای آرام من است. از زمانیکه چشمهایم را باز کردم، تا الان که درپارک قدم میزنم، کسی را ندیدم. تنها کسی که برایم مانده، سایهام است. اینجا زیادی ساکت است. از آن همه هیاهو فقط مقداری بستنی آبشده کف سنگفرش باقی مانده و تابی که گهگاهی به لطف باد تکان میخورد. به طرف خانه مادربزرگ میروم. خانهاش کنار پارک است. او همیشه بچهها را دوست داشت.
در آپارتمان را باز میکنم. ازپله ها بالا میروم. در میزنم. نه مثلاینکه واقعاً کسی اینجا نیست. در را باز میکنم و روی کاناپه مینشینم. بهترین چیزی که در مورد خانه مادربزرگ وجود دارد این است که هیچوقت بویش رافراموش نمیکنی! اینجا جایی است که واقعاً نمیخواهم تنها باشم. بهیادآوردن خاطرات شیرین اینجا و دیدن جای خالی آن آدمهای قشنگ بدتر از حس بالارفتن از چهارپایه اعدام است. تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که این خانه را با تمام خاطرههایش رها کنم. کنار خیابان راه میروم. امروز میتوانم زشتترین موسیقی دنیا را بگذارم و به مسخرهترین شکل برقصم، آن هم در میدان بزرگ شهر و کسی نخواهد بود تا مرا قضاوت کند. میدانی چه میگویم، درباره آنهایی میگویم که میتوانند با یک لبخند کل امیدت را نابود کنند و آرزوهایت را دستنیافتنی. کسانی با قلبهای سرد که تیزی کلماتشان جراحتهای عمیقی بهجای میگذارد. هرچه جلوتر میروم بیشتر گم میشوم. به جایی رسیدهام که اسم خیابانهایش را حتی نشنیدهام، ولی هیچ حسی ندارم؛ زیرا نگران نیستم کسی ناراحت بشود یا مرا سرزنش کند.
اینجا جز خودم کسی را ندارم و این تلخترین واقعیت دنیاست؛ چون حتی اگر دورت پر از انسان باشد آخرش تنها خودت هستی؛ زیرا کسی که قرار است با بچهها کلنجار برود، کلمات مزخرف زبان را بهخاطر بسپارد و یا پروژه آخر ماهش را تحویل دهد. فقط خود خود خودت است. کمکم دارم اطرافم را میشناسم. اینجا مسیری است که به خانهام میرسد. تمام روزهایی که مملو از احساسات خشم و اندوه، آرامش و یا با اشک به خانه میرفتم را به یاد آوردم. این زندگی همیشه بد نبوده گاهی هم خوب بوده، ولی معمولاً با من نبوده. در این زندگی تا بخواهی درد است، ولی آدمها فقط از دردهای کوچک است که ناله میکنند. اگر دردشان واقعی باشد فقط سکوت میکنند. زیادی کشش نمیدهم، خیلیها میگفتند تنها چیزی که دردها را دوا میکند، عشق است. حالا اما شرط میبندم که هرگز مبتلا نشده بودند. قبلاً که از این خیابان گذر میکردم، پر از آدم بود. آدمهایی که حرف میزدند. صداها زیاد بود. من هرگز این شلوغی را دوست نداشتم، ولی الان که این همهمهها نیست، با تکتک سلولهای قلبم جای خالی صدایت را احساس میکنم. میدانم که شاید دیگر هیچوقت باهم حرف نزنیم و این سختتر از تحمل سکوت این شهر است.