کتاب «با تو میمانم»، شامل خاطرات سردار جمشید نظمی است که به قلم رضا قلیزادهعلیار در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. جمشید نظمی از فرماندهان خوشنام، باتجربه و خوشفکر لشکر 31 عاشورا و متولد 1339 در تبریز و از همراهان شهید مهدی باکری است. او تنها فرمانده گردانی است که در آنسوی دجله تا لحظۀ شهادت سردار نامدار اسلام؛ شهید مهدی باکری در کنارش ماند. این کتاب به روایت زندگی این رزمندۀ دفاع مقدس و خاطرات ایشان از شهید مهدی باکری میپردازد. او در بیان خاطراتش به شنیدهها و نقلقولها نپرداخته، او جنگ را به چشم خود دیده و نگاه انتقادی خودش را بازگو کرده، به همین دلیل کتاب فقط بیان خاطرات نیست و این از ویژگیهای کتاب است.
قبل از ظهر 18مهر1361 سوار ماشین ها شدیم و برای استراحت به محل استقرار گردان (کنار رودخانۀ سومار) برگشتیم. گردان در شیار باریکی مستقر بود. یک گروهان از گردان امام سجاد(ع) جایگزین ما شد. در خط از لحاظ مصرف آب در مضیقه بودیم و حالا اینجا رودخانه نعمتی بود. با لباسهای خونی و کثیف که برگشته بودیم، حوالی ظهر با بچههای گروهان در رودخانه تنی به آب زدیم و لباسهایمان را شستیم. بلوز و شلوارم را شستم و پس از کلّی شوخی و آبتنی، بعد از ظهر به چادرمان برگشتیم.
شلوار اضافی برداشته بودم، ولی بلوز نداشتم و زیرپیراهن سرمهای پوشیده بودم و بلوز خیس را همینطور در هوا میچرخاندم و به طرف چادر میآمدم. نرسیده به چادرمان، دیدم آقا مهدی باکری جلوی چادر فرماندهی گردان ایستاده. از جلوی چادر تسلیحات رد شدم و رسیدم به چادر فرماندهی گردان. با آقامهدی سلام علیک کردم و پرسید: «برادر، اینجا کسی نیست؟»
من هم گفتم: «با کی کار داشتین؟»
گفت: «برادر رهبری.»
توضیح دادم که با بچهها رفته رودخانه برای آبتنی و الآن میآید. پرسید: «برادر جمشید کجاست؟» هاجوواج مانده بودم و فقط نگاهش میکردم. دوباره گفت: «منظورم جمشید نظمی هستش.»
جواب دادم که شما چند لحظه صبر کنید و زود چپیدم داخل چادر. خجالت میکشیدم با زیرپیراهن جلوی ایشان بایستم و بگویم جمشید نظمی منم! داخل چادر را زیرورو کردم و بلوز علی پرستی دستم آمد. پوشیدم و سریع آمدم بیرون و گفتم: «در خدمتم آقامهدی.»
پرسید: «خودت هستی؟!»
«بله» را گفتم و به این شکل، اولین برخوردم با آقا مهدی صورت گرفت...