کتاب برف در راه است، رمانی به قلم بهرام آملی است که در نشر متخصصان منتشر شده است.
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی فاصله میگیرید و و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. رمان برف در راه است، زبانی ساده و روان دارد، شخصیت اصلی داستان بهرام است که به همراه همسر و فرزندش در تهران زندگی میکند، او برای شرکت در مراسم یادبود برادرش به روستای زادگاهش برمیگردد و به مرور خاطرات هیجانانگیز سالهای گذشته میپردازد...
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
امشب هشتمین شب از ماه سرد اسفند است. همراه همسر و پسرم در حال تماشای منظره فوقالعادهای در چارچوب پنجره آشپزخانه هستیم. شش دانگ حواسمان به تصویر مقابل است. هزاران دانه برف، آرام و بی صدا از آسمان فرود میآیند. هنگام عبور از زیر نور چراغ تیر برق چشمکی میزنند و به زمین میافتند. روی هم تلنبار میشوند و فرشی سفید را پهن میکنند. گرچه برای یک شهروند تهرانی مشاهده این رویداد بسیار محتمل است، اما من آن را خوشاقبالی محض میدانم. دوست دارم این لحظه یخ بزند و برای همیشه ثابت در قابی گیر بیافتد تا بتوانم روی دیوار اتاق پذیرایی کنار عکسهای خانوادگیمان آویزانش کنم و برای هر مهمانی که به تماشایش میایستد، از آرامشی که در این لحظه دارم، و از این که چرا اسفند برایم محبوبترین ماه و زمستان برایم قشنگترین فصل سال است، صحبت کنم. شاید اگر کمی بیشتر مهمانمان شود و شبی را بماند، برایش از گذشتهها بگویم، از سال هفتاد و پنج و از آن همه اتفاقات عجیب و غریب که به یکباره و پشت سر هم به سراغ ما آمد و باعث شد که هیچ وقت آن آدم سابق نشویم. برایش میگفتم که این ماه به تنهایی برای من به اندازه سی و شش سال سنی که دارم، قصه و خاطره دارد. درست مثل وقتی که برای همسرم از آن روزها و روستایی که به دنیا آمدهام تعریف میکنم و همیشه با این جمله صحبتهایم را به پایان میرسانم، "عجب روزگاری بود، یادش بخیر" و هر بار همسرم با حالتی بهت زده جواب میداد، "آره واقعا خیلی عجیبه، یادش بخیر".
رادین پسرم روی کابینت جلوی پنجره و پشت به ما نشسته است. با دیدن دانههای برف ذوق میکند و به زبان کودکیش چیزی میگوید که نمیتوانم ترجمهاش کنم. شانزده ماه دارد و تاتیتاتی راه میرود. تابستان سال گذشته به دنیا آمد. موقع تولد دو کیلو و هفتصد گرم وزن داشت. از آن موقع تنها شش کیلو اضافه کرده و این موضوع مادرش را نگران میکند. با اصرار زیاد او پیش متخصص کودکان رفتیم. با دیدن تعداد زیاد مراجعهکنندگانی که دقیقا مشکل ما را داشتند، متوجه شدم در این موقعیت تنها نیستیم و خیالم راحت شد. همیشه همین اتفاق میافتد. وقتی خودمان را در موقعیتی تنها تصور میکنیم و خودمان را یک استثناء میبینیم، نگرانی و ترس به سراغمان میآید. تعجبی ندارد، تنهایی همیشه ترسناک است. آدم تنها آسیب پذیر است و حمایت کسی را احساس نمیکند. سرشت و ذات آدمی او را به طرف جمعیت سوق میدهد تا بقایش را تضمین کند و او را از خطرات در امان نگه دارد. اکنون ما یا حداقل من از نگرانی و ترس خلاصی پیدا کرده بودم و مطمئن بودم دکتر نیز با من همرأی و موافق است. او بعد از معاینه نگاهی به ما انداخت، سپس گفت: "کودک شما کاملأ عادی و نرماله. جای هیچ نگرانی وجود نداره. یه نگاه به خودتون بکنین، بچهتون عیناً مثل شما لاغر و نحیفه. همین که رشد میکنه و هر چند کم به وزنش اضافه میشه، نشان از سلامتیش داره. اما محض اطمینان چندتایی آزمایش مینویسم. انجام بدین و نتایج رو برام بیارین". گرچه بعد از انجام آزمایشات، تمام اعداد گفتهی دکتر را تایید میکردند، اما همچنان همسرم پافشاری میکرد که بچه حتمأ موردی دارد و باید کاری انجام داد. بر خلاف او کاملا اطمینان داشتم که هیچ مشکلی وجود ندارد. لحظهلحظههای بزرگ شدنش و قد کشیدنش را تا به امروز دقیق به یاد دارم. هر مرحله از رشدش و توانایی که به دست میآورد را خیلی سریع متوجه میشوم. توی دلم قند آب میشود. بغلش میکنم و صدها بار میبوسمش. موهای فرفری و رنگ روشنی دارد.