کتاب نشستگان به قلم علی نصیریکیا به نگارش در آمده است و در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.
خلیفه مرده است و سه برادر برای برافراشتن به پا خاستهاند. اما چه به پا خاستنی؟ حسین اصلاح امت جدش را در امربهمعروف و نهیازمنکر و قیام میداند. محمد حنیفه راه درست را در مسیر دیگری، مخالف برادرش میبیند و در این بین عباس، برادر کوچکتر و قهرمان خاموش داستان، نگاه دیگری دارد. نشستگان روایتی است صد و بیست روزه از ماجرای کسانی است که به دنبال حقیقت میگردند. مومنانی که دل نگران سنت رسولالله و کتاب خدا هستند ،اما هر کدام از زاویهای متفاوت به ماجرا نگاه میکنند. داستان تاریخی نشستگان، داستان خوبها و بدها نیست، داستان نشستگان و مجاهدان خداست. داستانی به عمق باورها و ایمان...
جمان پرده را کنار زد و با کاسۀ خرما و تکه نانی که بر روی آن قرار داشت، وارد اتاق شد. چشمانش به سجادۀ محمدبنحنفیه افتاد که هنوز بر روی زیلوی کهنهای پهن بود و سپس محمد را دید که در حال قدم زدن در اتاق کوچکش بود. جلو رفت، روی زمین نشست و کاسۀ خرما را در کنارش بر زمین گذاشت. با دو انگشتش جلوی پیراهن خود را گرفت و چند بار با سرعت تکان داد:
دارم هلاک میشوم. از صبح تابه حال، نفسم بالا نمیآید. نمیدانم چرا امروز هوا این قدر گرم شده است. آخر این خورشید بیرحم از زمین بیچاره چه میخواهد که شلاقهای آتشینش را بر تن عریان آن فرود میآورد؟! انگارنهانگار که فصل خرماپزان سر آمده است. در تمام عمرم، پاییزی به این داغی ندیده بودم.
ابنحنفیه بیتوجه به سخنان جمان به راه رفتن خود ادامه داد. جمان با صدای بلند نفس عمیقی کشید و گفت: «باز چه شده است که مرتبا اتاق را گز میکنید؟»
ابنحنفیه که تازه متوجه حضور جمان شده بود، لحظهای ایستاد، نگاهی به او کرد و دوباره قدم زدن را از سر گرفت:
نمیدانم. از صبح تابه حال دلم آشوب است. آرام و قرار ندارم. بعد از نماز ظهر که دیگر مانند مرغ سرکنده شدهام. تمام فکر و ذکرم سوی حسین است. مدتهاست از او خبری ندارم. قاعدتاً تا الآن باید به کوفه رسیده باشد، اما اگر به کوفه رسیده بود، حتما مرا بیخبر نمیگذاشت.