داستان هایی از وقایع انقلاب از دهم تا هفدهم دی ماه 1357
ترسیده بودم صدای چکمه ها توی سرم کوبیده می شد هر چند قدم یک بار بر می گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم. فریاد ایست قلبم را از جا می کند. لابد رسیده بودند به سوره. با خودم می گفتم الان است که من را هم بگیرند. بدترین دور زندگی ام بود. کامیون نارنجی رنگی کنار دیوار پارک کرده بود. نه فکر کردم نه هیچی. فقط رفتم زیر کامیون. کیفم را محکم گرفتم توی بغلم و سعی کردم تا آنجا که می شد دیده نشوم بوی گازوئیل زیر کامیون داشت حالم را به هم می زد.