مادر سرش رو پایین انداخت، چی میتونست به دختر یکی یکدونه اش بگه.
ـ مامان جون! شما از کوچیکی منو مسجد میبردی. قرآن یادم میدادی، یادته بابا چقدر به مال حلال حساس بود. حواسش بود چی سر سفره ما میذاره. من خیلی کوچیک بودم ولی یادمه وقتی بابا جبهه بود، چطور مارو با سختیها بزرگ کردی. اونوقت چه جوری راضی میشی با این آدم که حداقل معیارهای من رو نداره ازدواج کنم؟!
چشمهای مادر داغ شد. سعی کرد جلوی اشکاشو بگیره. چیزی نتونست بگه، حرفهای دخترش درست بود...