کتاب حکم طلا نوشتهی سید ناصر هاشمی کتابی است که به بهانهی تخیل مثبت، نه به دنبال افزودن به تاریخ است و نه کاستن از آن. ماجراهای این نوشتار به گونهای بازنویسی شده که گاه دو یا چند داستان با یکدیگر تلفیق شدهاند. به طور مثال ماجراهایی که به قنبر و امام علی (ع) اشاره دارد، همگی مستند به روایات هستند؛ چه بسا همزمان با یکدیگر اتفاق نیفتاده باشد و نویسنده برای همراهی قنبر با امام علی (ع) آن دو را در یک زمان انگاشته باشد.
وقتی علی صحبتهای زن اول را شنید نگاهی به زن دوم انداخت. زن دوم هم همین حرفها را زد، البته همه را به نفع خودش گفت. هر کدام خود را مُحّق میدانست. بعد از اینکه صحبت آنها تمام شد. علی اول کمی نصیحتشان کرد که با هم کنار بیایند. ولی وقتی دید که هر دو حق به خود میدهند و هیچ کدام کوتاه نمیآیند، آنها را از عذاب خدا ترساند. ولی باز هم هر دو حرف میزدند. علی بعد از کمی فکر کردن سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت: «قنبر! برو اَرهای بیاور.»