اتفاقات این داستان، مربوط به باورهای بسیار کهن ابتداییترین اقوام حاضر در آمریکای جنوبیست که شاید در عصری بسیار دور شروع به بنیان تمدنی عظیم و متفاوت کردند.
طبق روال هر روز برای ناهار یک ساعتی فرصت داشت که به یکی از رستورانهای حوالی شرکت برود یا اگر غذایی آماده از خانه همراهش آورده، پشت میز کارش بخورد. البته بیشتر، این زمان در حالت اول سپری میشد. جوانتر که بود وقت زیادی را با دوستانش میگذراند اما با گذشت زمان، دایرۀ روابطش به سه چهار نفر از دوستان قدیمیاش خلاصه میشد. سر کارش هم گهگاهی با «ماریا » و «وینسنت » وقت میگذراند. بچه های خوبی بودند. ماری دختری ساده و پرانرژی بود. عاشق رقصیدن، که همین موضوع همیشه توافق در انتخاب محل قرارشان را مشکل میکرد. ترجیح تد، کافه و رستورانهای کلاسیک همراه با موسیقی آرام بود، در حالی که ماریا عاشق مکانهای شلوغ و پر سر و صدا، مثل دیسکوهای شمال شهر بود. اما با وینسنت اوضاع فرق میکرد، آسان بود. خیلی وقتها قدم زدن در پارک یا نشستن و نوشیدن یک آبجو کفایت میکرد. از تجربیات و آرزوهایشان میگفتند...
نظر دیگران //= $contentName ?>
افکرش رو نمیکردم اینقدر جذاب باشه. تبریک به نویسندگان داخل ایران!...