کتاب سایه روشن مثل زندگی داستان زندگی نوجوانی است که پس از مرگ پدر برای تأمین مالی خانواده، تحصیل و مدرسه را رها می کند و در جریان اتفاقات داستان تصمیم جدیدی می گیرد ...
ترمینال مسافربری شلوغ و پررفت وآمد بود. صدای مسافران، بوق حرکت ماشین ها و فریاد دستفروش ها فضا را پر کرده بود. سقف، باربند و صندوق های کمر اتوبوس ها مثل بچه های حریص که جیب هایشان از خوراکی باد کرده باشد، پر از کالا بود.
دایی جمشید یک لحظه آرام و قرار نداشت، شبیه پروانه دور جعبه های لوازم خانگی می چرخید تا هنگام بارگیری صدمه ای نبیند. بشیر از صبح که به بازار رفته بود، از عمویش اجازه گرفت تا قبل از ظهر برای خداحافظی از محسن، خودش را به ترمینال برساند و حالا آن دو نفر کنار چرخ سموسه را گوشه لپش جا داد و انگشتانش را پشت شلوارش مالید، بعد کیسه پلاستیکی را از لبه چرخ دستی برداشت و گفت: «دفعه بعد که اومدی اینجا می برمت جاهای دیدنی رو بهت نشون می دم.»
پلاستیکی را زیر بغل محسن گذاشت و ادامه داد: «سوغاتی یادت نره !»
ـ مال منه؟!
ـ ها، مال تو، سوغات شهر ماست.