کتاب مردها هم گریه می کنند نوشته مجید درری رمضانی، داستان پستی و بلندی های زندگی مردی به نام هلموت را روایت می کند.
در بخشی از کتاب مردها هم گریه می کنند می خوانید:
«در آخرین ملاقات شما چه اتفاقی افتاد؟» هلموت به روز جدایی که فکر کرد؛ کمی عصبی و غمگین شد و گفت:«ما در جشن سالگرد ازدواج شهردار که دوست صمیمی پدر بود شرکت داشتیم و با هلن و خانواده اش سر یک میز نشستیم. صبحت از شور و شوق جوانی و خاطرات جوانی بود. مادرم رو به پدر و مادر او گفت:«هلموت بعد از مرگ پدرش هیچ گاه مرا تنها نگذاشت.
او مردی مقتدر و رها از وابستگی است.» و بعد نگاه سردی به هلن کرد و گفت: «هیچ عشقی را حائز و بالاتر از عشق به مادر نمی داند.» همه مدتی ساکت شدند. بعد مادر هلن با خنده ای عصبی به من نگاه کرد و گفت: «ماجرای اولین باری که به هلن گفتی دوستش داری و به او علاقه مندی را برایمان بگو!» سکوت سنگینی حاکم شد.
من هر چه فکر کردم یادم نیامد که هیچ گاه علاقه مندی ام را ابراز کرده باشم، دستپاچه و من من کنان گفتم: «الآن اولین بار را یادم نیست و بعد ساکت شدم.» مادرم خنده تمسخرآمیز کم رنگی بر لب داشت و مغرورانه نگاه می کرد و دیدم که هلن شانه هایش پایین افتاد. به فکر فرو رفت و تا آخر میهمانی حتی یک کلمه هم حرف نزد.
دکتر پرسید: «دقیقا چه چیزی نمی گذاشت به او ابراز عشق کنی؟» احساس می کردم اگر بگویم عاشق هلن هستم، دیگر مردی استوار و محکم نیستم! نمی دانم! من هیچ وقت احساسم را برای کسی بیان نکرده ام راستش اصلاً بلد نیستم، می ترسم.» هلموت ادامه داد: «روز بعد که هلن را دیدم نامه ای به دستم داد و رفت و دیگر او را ندیدم»
دکتر گفت:«و احتمالاً، شروع کردی به توجیه ماجرا و اینکه او دم دمی مزاج و هوس باز است و کسی در این روزگار دنبال عشق و این طور چیزها نیست و...»
کنگره :
PIR۸۳۴۳ /ر۴م۴ ۱۳۹۷