پیشتر ها اگر تنها می شد، از چند تا کتاب کهنه ای که توی گنجه کنار هم چیده بود، یکی را دست می گرفت، توی ایوان می نشست و می خواند. بیشتر از کتاب های داستان خوشش می آمد. چند شب و چند روز با داستان خلوت می کرد. او را یاد مادربزرگ می انداخت.
بچه می شد. سرش را با گیس های بافته شده، روی پای مادربزرگ می گذاشت. چشمانش را می بست. مادربزرگ به مو هایش دست می کشید و برایش قصه می گفت؛ قصه ی اناری که از بالای درخت افتاده بود و سرِ یک ماهی را توی رودخانه شکسته بود. قصه ی کچل بدبختی که هیچ کس به او زن نمیداد. شاهزاده ای که توی صحرا موقع شکار، یک دل نه صد دل، عاشق دختری شده بود؛ و راهزن جوانمرد و مهربانی که از اموال اربابان، به فقرا و بیچاره ها بخشش می کرد. فاطمه چشم هایش که گرم میشد، مادربزرگ قصه اش را تمام کرده بود:
او شان او طرف بوشَن، اَمان اَن طرف.
سنگ و سوفال او شانی سر، خاکه کربلا اَمی سر ...
کنگره :
PIR۸۰۲۲/ق۹ف۲ ۱۳۹۳
شابک :
978-600-175-890-4
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی...
به نظر من شخصیت جالبی هست فقط کافیه مخاطب خودش رو چند لحظه جای شخصیت قرار بده تا از نظر قصه درک بالایی از ماجر...
قصه کلی گفته شده بود و زیاد به جزئیات دقت نداشت ،اینکه چند ساله فاطمه مریض شده؟ اسماعیل کی بدنیا اومد؟ اسماعیل...
عالی. حتما این کتاب رو بخونید واقعا زندگیتون متحول میشه...
عالی بود صوت هم عالی بود ،بهمون نشون میده فاطمه زهرا یار بی پناهانه و باید به خدا و ائمه توسل جست در همه شرایط...