کتاب سرگیجه، مجموعه ای از داستان های خواندنی مجتبی حبیبی است که در آن از موضوعات مختلفی سخن به میان آمده است.
مجتبی حبیبی به سال ۱۳۳۹ در مشکین شهر به دنیا آمد. در سال ۱۳۶۹ مجموعه اشعار زمزمه های پاییزی خود را منتشر کرد. در ۱۳۷۰ به مدت یک سال عضو شورای خبر صدا و سیما شد. سپس به مدت سه سال به نوشتن برنامه های راه شب در شبکه سراسری صدا مشغول شد. حبیبی همچنین دو سال هم با رادیو جوان ادامه همکاری دارد. از سال ۱۳۸۲ با خبرگزاری مهر، فارس، ایرنا و... همکاری کرد و در روزنامه های کیهان، جوان، سیاست روز - شرق - همشهری - مردم سالاری و... به نقد آثاری هنری پرداخت. وی عضو انجمن قلم ایران و عضو انجمن منتقدان خانه سینما است.
در بخشی از کتاب سرگیجه می خوانیم:
گام سنگین مرد، وقتی بر روی آخرین پله گذاشته شد، او با خود گفت: «این هم چهل و دو پله و هیجده بار اومدن، تف!»
نگاهش با نگاه های چند تن آشنا که پشت در اتاق قاضی بودند، تلاقی کرد. خواست راه خود را به داخل اتاق قاضی باز کند که مردی میانسال با لبخند گفت: «به به آقای پریشان! ما خیال کردیم امروز نمی آیی و شاید نوبت به ما برسد؟» آقای پریشان سر تکان داد و کیفش را از میان جمعیت به در آورد و به در اتاق نزدیک شد. خانمی کهنسال راهش را بست و با رو ترش کردن گفت: «آقای پریشان! یه امروز وقت قاضی رو نگیری، ما مشکلمون حل می شه!»
پریشان سر تکان داد و به داخل اتاق وارد شد. درخواستش را بر روی میز کارمند دفتر قاضی گذاشت. کارمند همین که چشمش به دادخواست او و قیافه رنجورش افتاد، با لبخندی که به قهقهه می مانست، گفت: «به به، سلام آقای پریشان! مشتری پر و پا قرص! باز هم روز از نو روزی از نو؟» آقای پریشان آهی کشید و گفت: «این یکی فرق می کنه!» در آن سوی اتاق، قاضی پشت میز خود مشغول نوشتن بود.
کارمند درخواست پریشان را روی میز، جلوی قاضی گذاشت و به پشت میز خود برگشت و رو به پریشان گفت: «بیرون باشید تا صداتون کنم.» پریشان دسته ای کپی از برگه های تمبر زده و کپی شده را از کیفش بیرون آورد و خواست اعتراض بکند. لحظه ای مردد ماند و توجهش به لرزش دست ها و اجزای صورتش جلب شد.
کپی ها را دوباره توی کیفش گذاشت. با عقب گردی چون نظامیان از اتاق بیرون آمد. سلام و علیک با خنده و یا با احساس همدردی چند نفر را شنید. به جمعیت سرگردان و خسته و پریشان چون خودش نگاه کرد. گوشه ای خلوت به دور از ورودی اتاق قاضی نظرش را جلب کرد. کنار سه کنج دیوار چمباتمه بر زمین نشست.
هنوز چهار زن شاکی از پیرمرد همسرشان ادامه داشت. طبق معمول بعد از جر و بحث ها، حال پیرمرد خراب شده بود و او را کشان کشان به طرف پله ها می بردند. زن اولی مسن تر از سه نفر بعدی بود. ناراحت ترینشان زن چهارم بود که حدود سی ساله می نمود و می گفت: «آخر بعد از من چرا؟»
کنگره :
PIR8013 /ب9724س4 1394
شابک :
978-964-374-445-8