کتاب عشق بی خبر می آید، شامل داستان های جذاب و خواندنی از محمدمسعود کیانی است، که بیشتر آن ها به زیبایی عشق اشاره می کنند.
عشق، حس راستین ما درباره دیگر انسان هاست که همواره خواهان پیوند است، خواستار آمیزش است. گاهی ایثار می کند، شکست می خورد. غالباً اندوه زده است و زجر می کشد. گاهی نفرت می ورزد و کینه جو می شود. شاید نیز بکشد، دیگری یا خود را.
شاید عشق بی خبر می آید و به تبعش، کسی تنها نمی ماند و شاید بی خبر نیاید و بسترش با میلاد ما آماده گشته باشد. چه بسا جوری دیگر بیاید، چنان حسی دلپذیر و شاد، یا غمناک و عمیق، یا چنان آواری خرد کننده، مدفون کننده.
در بخشی از کتاب عشق بی خبر می آید می خوانیم:
پس از اینکه ترکم گفت و دَر سَرِ قرار حاضر نشد؛ باور دردناک آن، قرین مهجوری ام گشت. سیمای آشنا نمی دیدم. کسی را در پس اندیشه نداشتم تا به او توسّل جویم. در طی این چند سال اخیر که سپری شده بود با او، هم او را داشتم و بس. جمیع توجّهم و معاشرتم را به او تخصیص داده بودم. و تصوّر می کردم او نیز چنین است.
گفته هایش در گوش دلم چون ناقوس ابدی در نوسان است که می گفت:
- «شیرین! هیچکس نمی تواند ما را از هم جدا کند؛ هیچکس! ترس تو بی مورد است.»
این پاسخی بود که یوسف در برابر اظهار دلهره هایم داده بود. با خنده ای که هنوز صدایش را به خوبی و به وضوح می شنوم؛
- «اگر دو نفر واقعاً همدیگر را دوست داشته باشند، سببی ندارد که به هم نرسند.»
در شبی که از روی خیابان آبشوران می گذشتیم؛ از دغدغه هایم گفته بودم و او امیدواریم می داد.
- «خیلی خیلی دوستت دارم. بی تو توان زندگیم نیست.»
گفته بودم:
- «یوسف! روزی صد بار در نظرم حاضری. تمام امیدم در زندگی، عشق به توست. زبانم لال! مبادا روزی تو...»
یوسف سخنم را قطع کرد و نهیب زد؛
- «شیرین! تو را به خدا از نا امیدی نگو. مطمئن باش، مگر به مرگ از تو جدا بشوم.»
کنگره :
PIR8358/ی274 ع5 1395