کتاب زندانبان یهودی اثر سیدسعید هاشمی می باشد و انتشارات کتاب جمکران آن را منتشر کرده است.
نویسنده در این اثر به سراغ زندگی و زمانه امام موسی کاظم (ع) رفته است و روزگار پرخفقان اواخر عمر این امام بزرگوار و رنجها و سختیهایی که ایشان در زندانهای بنی عباس کشیدند را روایت میکند.
وقتی علی بن اسماعیل وارد شد، تازه فهمیدم خلیفه کدام علی بن اسماعیل را می گوید؛ علی بن اسماعیل بن جعفر، برادرزاده موسی. مردی جوان و خوش هیکل. لباس سفید بلندی پوشیده و شالی بر کمر بسته بود. ریشهای مشکی بلند و مرتبی داشت.
من تا حالا علی بن اسماعیل را ندیده بودم. فقط می دانستم برادرزاده موسی بن جعفر است. اما درباره پدرش که در جوانی از دنیا رفته بود، خیلی چیزها شنیده بودم. شنیده بودم پدرش دوستان و طرف داران زیادی داشت. پدرش در زمان زنده بودن جعفر بن محمد بیمار شده و از دنیا رفته بود.وقتی علی بن اسماعیل وارد شد، تعظیم کرد و دوید جلو تا دست خلیفه را ببوسد. اما همین که دستش به دست خلیفه رسید، خلیفه دستش را کشید و گفت: «کافی است فرزند اسماعیل! ما از ارادت تو به خودمان کاملاً واقف هستیم.
سالهاست تو را می شناسیم. وزیر ما، یحیی بن خالد هم همیشه از ارادت تو نسبت به ما حرف می زند.»من باتعجب به علی بن اسماعیل نگاه می کردم. با خودم گفتم چه عجب! بالاخره از این خاندان یک نفر پیدا شد که به خلیفۀ ما ارادت داشته باشد.خلیفه دست علی بن اسماعیل را گرفت و او را کنار خودش روی تخت نشاند.
گفت: «خدا بیامرزد پدرت را که در جوانی از دنیا رفت و نیامرزد عمویت را که این طور ما را سرگردان کرده است! از دیروز که تو از پیش ما رفتی، حرف های تو مرا آزار می دهد. امروز سندی را اینجا خواسته ام تا بداند که ما از دست عموی تو چه می کشیم.» علی بن اسماعیل گفت: «من شرمنده ام یا خلیفه! ای کاش او عموی من نبود!»