مهی گفت: «تو جدی جدی چندبار اومدی و رفتی که این رو می دونی؟!»
افسون شانه بالا انداخت و گفت: «ده بیست بار. اما معمولا وقتی که می آم، هوا بارونیه، یا حتی برفیه. هیچ وقت نتونستم زیاد بمونم.»
-صبر کن! مامانت متوجه نشده این همه وقت توی اتاقت نیستی؟
-گفتم که؛ گذر زمان این جا فرق می کنه. هر قدر هم موندم، اون طرف حتی یه دقیقه هم نشده. اما مثل نارنیا نیست. یادته اون جا وقتی به زمین برمی گشتند، همه چیز مثل قبل بود؟ یه بار این جا افتادم زمین، دستم خراش برداشت و کبود شد. وقتی برگشتم خوب نشده بود. اما مامان باز متوجه نشد.»
جمله آخر را که می گفت، دوباره لحنش تلخ شد. نمی خواست مادرش متوجه وجود دروازه و این جهان بشود، اما باز ناراحت بود که چرا زخم دستش را ندیده است. مهی از روابط میان این مادر و دختر کمی گیج بود.