«اگر بروم می توانیم قیس را به مدرسه بگذاریم... »
«بله! »
«و یکی دو نهال زیتون بخریم. »
«البته! »
«شاید هم یک جایی آلونکی بسازیم. »
«بله! »
«اگر برسم... اگر برسم! »
ساکت شد و به زن نگاه کرد... می دانست که حالا گریه می کند...
کنگره :
PJA4890 /ن7ر3033 1393