مادرم کنار رخت خواب مادربزرگ به خواب رفته بود. مادربزرگم دستش را روی سر او گذاشته بود. حتا توان نوازش کردنش را هم نداشت. برایش همین کافی بود که جگرگوشه اش کنار او است. مادربزرگم سرش را به زحمت از روی بالش بلند کرد. می خواست دایی ام را، که تازه به دنیا آمده بود، به او بدهند. دست های کم جان اسکلت مانندش را دراز می کند تا پسر کوچولویش را در آغوش بگیرد. ولی از شدت سرفه کبود می شود و سرش روی بالش می افتد. خون تمام ریه ی مادربزرگم را پر کرده بود. نمی توانست کلمه ای بر زبان بیاورد. سرفه امانش نمی داد. حتا نمی توانست نفس بکشد.
مادرم متوجه شده بود، مادرش حال خوبی ندارد. ولی از این که در آغوش او خوابیده بود و بدن نه چندان گرمش را حس می کرد، خوابش عمیق وعمیق تر می شد، آن قدر عمیق که آرام آرام...
کنگره :
PIR۸۰۰۲ /ب۹ح۲ ۱۳۸۹