علام نصری ناظر کل اداره در نهایت خوشبختی بود . رئیس او را احضار کرد و گفت " فورا اقدامات لازم را برای منسوب شدن در پست معاونت انجام بده . در برابر میزکار رئیس از جای خود بلند شد و در حالی که سرش از فرط هیجان گیج می خورد . با سپاس خم شد و گفت نمی دونم چه طوری تشکر کنم ولی امیدوارم مورد حسن نیت واقع شم . رئیس گفت : تو مرد لایقی هستی اما شهرت خوب تو حقیقتی که همه هم درباره اش اتفاق نظر دارند .
علام نصری احساس مسرت می کرد احساس عشق و رضایت از همه چیز در وجودش موج زد . علام یک دختر 20ساله داشت که از فارغ التحصیلان دانشگاه بود و به تازگی قاضی جوانی از او خواستگاری کرده بود . و به این شکل کاملا روشن بود که وظیفه او در زندگی به بهترین صورتی که انسان رویای آن را در سر دارد به وقوع می پیوندد . مدیر دفتر علام نصری همراه برگه های تقاضانامه نزد او آمد .
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلیبببببببببببی ممنونم از کتاب های رایگان وصوتی شما ارادت دارم ...
خیلی ممنون از کتابهای صوتی رایگان شما ,خیلی جالب,ومفید است...
قشنگ بود...