... دکمه های رنگی را یکی یکی دنبال هم می چیدم، درست مثل قطار، از رنگ هایشان خوشم می آمد، به خاطر اینکه رنگ دکمه ها درست مثل رنگ های روی لحافچه ی چهل تیکه ای بود که می کشیدم روی سرم، سوار قطاری که با دکمه های رنگی درست کرده بودم می شدم، پیت نفت خالی را بغل می زدم، دلم می خواست قطار جایی نگه می داشت که نفت فروشی بود.
پیت نفت را پُر می کردم از نفت و برمی گشتم. وقتی مادرم چراغ گردسوز و فانوس را پُر می کرد از نفت، می خندید و غصه از توی صورتش پَر می کشید. با مشتی که به پشتم کوبیده شد و جیغی که توی گوشم نشست، از قطار خیالی پیاده شدم.
- ذلیل مرده جمع کن این دکمه ها رو ببینم، هردفعه این قوطی رو میارم، هرچی توشه می ریزی بیرون...
کنگره :
PIR۷۹۹۲ /و۳۶۲۵ب۲ ۱۳۸۸
کتابشناسی ملی :
۱۰۳۴۳۴۸