دختر چند بار گفت: بابا، بابا!
وقتی جوابی نشنید رویش را به زن کرد و پرسید: مامان... چرا بابا جوابم رو نمی ده؟
زن روی سر دخترک دست کشید. زیر چشمی به مرد نگاه کرد و گفت: عزیزم اون بابای تو نیست.
مرد کنار خیابان پارک کرد. دو دستی روی فرمان کوبید و گفت: نوشین.
زن گفت: آخرش چی؟ آخرش باید بفهمه که تو باباش نیستی. پس بهتره همین امروز بفهمه.
دخترک متعجبانه گفت: بابا! مرد تنها به او نگاه کرد. زن اشک هایش را پاک کرد.
دختر را به سینه اش فشار داد و گفت: عزیزم!
کنگره :
PIR۸۰۵۸/الف۴۱۵ب۹ ۱۳۸۶
کتابشناسی ملی :
۱۰۷۴۰۱۶
نظر دیگران //= $contentName ?>
باسلام،کتاب جالبی نبوداصلا موضوع خوبی نداشت یعنی دراصل موضوع نداشت ،خوشم نیمدوپشیمونم ازخریدش....