کتاب پدربزرگ و راز صندوقچه جدیدترین اثر خانم فاطمه بختیاری؛ داستان یک صندوقچه گمشده است که افراد زیادی در جستجویش هستند. راز این صندوقچه را فقط پدر بزرگ میداند و از صندوقچه محافظت میکند.
پدربزرگ قبل از ناپدید شدندش راز صندوقچه را به صدیقه میگوید و از او میخواهد که از صندوقچه محافظت کند. مطالعه این کتاب جذاب و خواندنی را به شما خوانندگان عزیز پیشنهاد میکنم.
صدیقه نامۀ خاله را چندبار خواند. از دیشب که بابابزرگ را برده بودند، برای او زمان دیر میگذشت. مثل چند ماهی که خانۀ خاله بود و بابابزرگ زندانی. خودش را با تمیز کردن حیاط سرگرم کرد. صدای زنگ در بلند شد. صدیقه از پشت در پرسید: «کیه؟»
منم عزیزم.
صدای اکرم خانم را شناخت. در را باز کرد. اکرم خانم کاسۀ آش را طرفش گرفت. اما صدیقه میلی برای خوردن نداشت. مشتاق بود تا زودتر بداند شوهر اکرم خانم و دیگر مردهای همسایه که رفته بودند پاسگاه با چه خبری برگشتهاند.
بابابزرگ رو پیدا کردن؟
اکرم خانم سرِ صدیقه را نوازش کرد و با دودلی گفت: «بذار بیام تو... برات میگم.»
صدیقه کنار رفت. اکرم خانم به چهار طرف حیاط نگاه کرد.
چه خوب تمیز کردی... بابابزرگ باید به تو افتخار کنه.
صدیقه کاسۀ آش را لب ایوان گذاشت و دوباره پرسید: «خبری از بابابزرگ به دست آوردن؟!»
اکرم خانم نمیخواست زود جواب سؤال صدیقه را بدهد.
درست نیست بیشتر از این تنها باشی... بیا خونۀ ما.
تا بابابزرگ نیاد جایی نمیرم.
آنها گفتند... گفتند...
صدیقه با دلهره به اکرم خانم خیره شد.
آنها گفتند هیچ خبری از بابابزرگ ندارند!
صدیقه نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. اشکهایش جوشید و صورتش را خیس کرد. اکرم خانم سر او را بغل گرفت.
امیدت به خدا باشه... بابابزرگت برمیگرده.
میدونستم اونها ساواکی بودن که بابابزرگ رو بردن.
صدای درِ خانه بلند شد. کسی با مشت ولگد به آن کوبید. اکرم خانم او را دلداری داد.
نترس دخترم.
قبل از آنکه اکرم خانم در را باز کند صدای همهمه از پشت در بلند شد.. .
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالییییییییییه بخوننش...