کتاب «آنجا که باد کوبد»، نوشته معصومه صفاییراد که توسط انتشارات «کتابستان» منتشر شده، روایت سفری ده روزه به باکو پایتخت جمهوری آذربایجان است. نویسنده این کتاب که سفرنامه بوسنی او با نام «به صرف قهوه و پیتا» در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است، در سفرش که مقارن با دهه محرم انجام شده، سعی کرده در حد توان تصویرهایی از عزاداری در آن منطقه را به خوانندگان خود نشان دهد، اما کتاب فقط روایت محرم باکو نیست.
صفایی راد این بار هم مثل سابق از تاریخ و سیاست و هنر غافل نمانده و البته مردم آذربایجان و فرهنگشان مهمترین بخش کتاب او هستند. نکته قابلتوجه «آنجا که باد کوبد» این است که نویسنده در جایجای کتاب، سفرنامهی خویش را با سفرنوشت ایرانیانی که در دوران قاجار در مسیر سفر حج از بادکوبه دیدن کرده بودند، همراه کرده و نظراتشان را مقابل هم قرار داده است. همچنین صفایی راد که خود سابقه مترجمی دارد، در بخشی از کتاب به سراغ الکساندر دومای فرانسوی (نویسنده مشهور کتابهای کنتمونتکریستو و سهتفنگدار) رفته و بخشهایی از کتاب «تأثرات سفر» او که شامل سفرنامه دوما به قفقاز بوده را به فارسی ترجمه کرده است. سفر الکساندر دوما به باکو در زمان پادشاهی فتحعلیشاه قاجار رخ داده که هنگام عبور، خبر عزاداری شیعیان به او میرسد و دوما فصلی از کتاب سفرنامه خود را به مشاهداتش از این مراسم شیعیان اختصاص داده است که خواندنش خالی از لطف نیست.
لحظهٔ عبور از مرز داشتم به اسکار وایلد فکر میکردم که موقع ورود به آمریکا از او پرسیدند چیزی برای اعتراف داری و او گفت نبوغم! سرخوش به جواب وایلد بودم که خانم پلیس مأمور مرز که چشمانش نشان میداد این موقع شب بدخوابش کردهایم، نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت: نه یه آذربایجانا گلیرسن؟ نگاهم رفت به دامن پایش و دستی که دور خودش بغل کرده بود از لرزش سرما. راننده اتوبوس که با سبیلهای از بناگوش در رفته همزمان نقش مترجم را هم ایفا میکرد و هرچند لحظه یکبار تذکر میداد خدای نکرده از آن برنامهها در بساطمان نداشته باشیم، گفت: میگه برای چی به آذربایجان سفر میکنی؟ انتظار سوال درباره نبوغم را داشتم، ولی این یکی را نه! مگر بقیه برای چی سفر میکردند؟ سر برگرداندم و به بقیه اتوبوس نگاه کردم. چند قدم پیش که مهر خروج از ایران به پاسپورتشان نشسته بود، طبق آیینی نانوشته سریع تغییر شکل و لباس داده بودند که هدف سفر را برای خانم پلیس روشن میکرد. برای من اما گویا ناخوانا بود و مخدوش. تنها چیزی که آن لحظه به ذهن و زبانم رسید، این بود: برای دیدن دوستم. گذاشت بگذرم و حواسم تا آخر پی این بود که این سوال را از کس دیگری هم میپرسد که نپرسید. از اینکه محتویات کیفم را جلوی همه روی میز پخشوپلا کرده دمغم، ولی راستش با نگاه چپچپی که به خاطر حجابم دارند، جرئت اعتراض ندارم. بیرون محوطه کنترل پاسپورت چشمم که به تابلوی حیدر علیاف خندان میافتد، مطمئن میشوم که دیگر از مرز جستم؛ اینجا جمهوری آذربایجان است! ویزای آذربایجان واقعا آسانویزا است که من در اولین تجربه تنها ویزا گرفتن راحت از پسش برمیآیم. ایمیل ویزا که میآید، یعنی همهچیز جدی شده. فاصلهٔ تهران-باکو با پرواز یک ساعت و نیم است و با اتوبوس طبق چیزی که میگفتند، اگر هشت شب از تهران راه میافتادم، ده صبح روز بعد باکو بودم. خب هر آدم عاقلی گزینهٔ یک ساعت و نیم را انتخاب میکند، مضاف بر اینکه جیبهایش هم با عقلش همراهی کند که متأسفانه من از این همراهی دوستانه محروم بودم! برای آخرین روز ماه ذیالحجه بلیط اتوبوس گرفتم که اول محرم باکو باشم. مشکل اینجا بود که کسی از آدمی که میخواست به باکو سفر کند، انتظار نماز خواندن نداشت! من دقیقا در روز شروع سفرم خاله شدم و مستقیم از بخش نوزادان بیمارستان سوار اتوبوس قم-تهران شدم و نفر آخر به پای اتوبوس باکو رسیدم که تازه نماز هم میخواستم بخوانم.