ساعت کلیسا تازه نیمه شب را اعلام کرده بود. برف روی زمین نشسته بود. درباغ خانه ای باز شدو دختری با کت آبی سیر وکلاه خز با مردی که قامتی خمیده داشت وساک کوچکی بدست گرفته بود از آن خارج شدند. جاده در سراشیبی پایین تپه ای قرار داشت .آندو با دیدن نگهبانی که درگوشه ایستاده بود خیالشان راحت شد. براه افتادند مرد بافریاد به دختر گفت: بهتره مواظب راه رفتنت باشی. دختر که کم شنوا بود سعی کرد بشنود که او چی گفته وقتی مطمئن شد گفت: به من کاری نداشته باش مواظب خودت باش . درست در همین زمان مرد روی برف لغزید...
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی چررررت بود...
عالی بود...
اصلان خوب نبود ولی در عوض برنامتون یکه...