رییس علی چشم به نخلستان گرفت. نخل ها، دیگر از ثمر افتاده بودند. بعضی از تنه به دونیمه شده و بعضی در انتها به خاکستر نشسته بودند. اشک در چشم های رییس علی حلقه زد. رویش به سوی کومه ها کشیده شد. چند لحظه کومه های خراب شده را نگاه کرد و بعد روی زمین نشست.
یکی از تفنگ چی ها که با خاک بازی می کرد، سرش را بالا آورد و گفت:"رییس می خواستم چیزی بگویم!"
همه نگاه ها به سمت تفنگچی دوخته شد.
ها، چی می خواهی بگویی؟!
تفنگچی، دستی به تفنگ در دستش کشید و گفت:"رییس ما...
کنگره :
PIR7992 /گ28ن2 1390
شابک :
978-964-471-730-7
شابک دیجیتال :
978-600-03-1409-5
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی عالییی...