کتاب پسر هرسین، اثر تینا محمدحسینی؛ به روایت زندگی کشتیگیر شهید، مسعود دارابی میپردازد، که در آمیخته با شور و شوق کودکی آغاز میشود. بلافاصله مخاطب خود را به کوچهباغهای خاکی و طبیعت بکر شهر زادگاهش میکشاند که مردمانش از دیار دوستدار کشتی و مرام پهلوانی بودهاند.
تا اینکه جوانی به نام رستمپور در اتاقهای اجارهای تشکهای دستدوز پهن میکند و با کمترین امکانات، شروع به آموزش پسران مستعد و علاقهمند به کشتی میکند. مسعود هفتساله هم با وجود مخالفتهای پدر، پایش به کلاسهای این مربی باز میشود. خیلی زود پیشرفت میکند. و در میان هم باشگاهیهایش به چشم میآید. داستان با ریتم تلاشهای بیوقفهی مسعود پیش میرود. و لبخندهای همیشگی و قلب مهربانش بر لطافت و کودکانی آن میافزاید تا برق کسب اولین طلای مسابقات استانی توسط مسعود در چشمان مخاطب نیز بدرخشد.
و آهسته و پیوسته به رشد شخصیتی او در سایهی تشویق و حمایت مادری دلسوز که برای همگان سخاوتمند و بخشنده بوده و مربیاش که علاوه بر آموزش فنون کشتی، نزد او مشق اخلاق و معرفت نیز میکرد. آنچه قصه مسعود را شیرین و متمایز میکند، خود اوست که هر چه بزرگتر میشود افتادهتر و متواضعتر میگردد.
عزیمت بیبازگشت _ سال 1366
هر بار مسعود به جبهه میرفت، تا 45 روز باز میگشت. اما دو-سه ماه میگذشت و جز اینکه سلام و پیغامی از طریق کسانی که به مرخصی میآمدند بفرستد، هیچ خبری از او نمیشود؛ خانواده تنها میدانستند که او در تیپ انصارالحسین است. روزها و شبها انتظارش را میکشیدند تا بالاخره در سپیدهدم با آن لبخندهای جادوییاش در چهارچوب در ایوان ظاهر میشود. خاک جبهه به او ساخته بود و زیباتر از همیشه به نظر میرسید.
ماه مبارک رمضان بود و مسابقات قهرمانی کشتی استان در سال 1366 در پیش بود. بچههای کشتیگیر هر روز برای تمرینات آمادهسازی، با زبان روزه در باشگاه حاضر میشدند و آقای رضایی به کمک خیرینِ ورزشدوست، افطاری مختصری برایشان تهیه میکرد. مسعود که تازه چند روزی از آمدنش میگذشت، بعد از برگشتن از باشگاه حمام میکند و برخلاف عادت، تا نزدیک افطار میخوابد. اهل خانه که تصور میکنند دارد خستگی سه ماه جنگیدن بیوقفه در جبهه و دوری از خانه را درمیکند، کاری به کارش نداشتند.
نزدیک اذان مغرب، در خانه وضو میگیرد و با سعید راهی مسجد محله میشوند. رکعت آخر نماز که به پایان میرسد، همه سریعاً برای افطار پراکنده میشوند. سعید که مسعود را ساکتتر از همیشه میبیند، دعایش را تمام میکند و نگاهی به مسجد خالی و بعد به چهرۀ برادر میاندازد و او را در حال گریه میبیند. با اشارۀ دست به سعید میفهماند که خودش بیشتر میماند و او میتواند برود. سعید میپرسد: «چرا داداش؟ بیا بریم خانه. گرسنهای و روزه بودی.» مسعود که نگاهش را از او میدزدید، با صدای گرفتهای میگوید: «تو برو خانه، منم میآم.»