سیب آبی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب سیب آبی
اگر فرصتی پیش میآمد تا با موجودی از جهانی دیگر گفتوگو کنید، چه میپرسید؟ از او دربارهی سرنوشت میپرسید یا حقیقت؟ دربارهی معنای زندگی یا مفهوم آرامش؟ کتاب سیب آبی، اثر رهاسادات حسینی؛ شما را به این تجربهی بینظیر دعوت میکند. داستانی که در دل نه فصل کوتاه، مکالماتی را روایت میکند که هر کدام مانند تکهای از پازلی هستند که در نهایت تصویری عمیقتر از زندگی را نمایان میسازند.
شخصیتی باورمند و خودساخته در مواجهه با موجودی که هیچ شناختی از این جهان ندارد، ناچار میشود نگاهش را به دنیا از نو بررسی کند، شک کند، دوباره بیندیشد. این کتاب فرصتی است برای تجربهی نگاهی تازه، نگاهی که شاید آرامشی را که همیشه به دنبالش بودهاید، به شما هدیه دهد. شاید در انتهای این سفر، به این نتیجه برسید که آرامش، چیزی نیست که در بیرون جستوجو کنیم، بلکه چیزی است که باید از نو در درون خود بیابیم.
این کتاب سفری است به میان گفتوگوهای عمیق و فلسفی میان یک انسان باورمند و خودساخته و موجودی از جهانی دیگر، موجودی که نه قضاوت میکند، نه قوانین این دنیا را میشناسد. در طی نه فصل کوتاه، این مکالمات مانند آینهای در برابر شخصیت داستان قرار میگیرند، او را به چالش میکشند، پرسشهای نادیدهگرفتهشده را آشکار میکنند و در نهایت، تصویری تازه از زندگی و آرامش ترسیم میکنند.
“سیب آبی” فقط یک کتاب نیست؛ سفری درونی است. دعوتی است به تأمل، به کشف حقیقتی که شاید همیشه درونمان جریان داشته، اما زیر غبار روزمرگی پنهان شده است. هنگام نوشتن این کتاب، آرامشی عمیق در وجودم ریشه دواند،امیدوارم با خواندنش، شما نیز آن را احساس کنید.
گزیده کتاب سیب آبی
در نبرد آسمان و زمین قطرهای از آسمان آمد و تو را یافتم... تاریکی بینهایت. تو برایم فرستاده شدی... صدایت را شنیدم؛ با تو حرف زدم، غریبترین صدا اما نزدیکترین به من بودی...
تاریکی مطلق بود. باران تند بر زمین میزد. به نظرم آمد که در آسمان آشوب است، صدای آب ناودانها را که بر زمین میریخت، خوب میشنیدم. خیابان سیلاب بود و هرازگاهی صدای عبور یک ماشین از میان آنهمه دانههای ریز باران به گوش میرسید و نور ماشینها برای چند ثانیه سقف خانه را پوشش میداد. دانههای باران یکی پس از دیگری در حرکت بودند و ثانیهای به یکدیگر امان نمیدادند؛ احتمالا بقا را در جنبوجوش میدیدند، وگرنه مثل قطرههای دیگر روی زمین، بعد از زمان کمی ناپدید میشدند.
همه تلاششان بر این بود که با سرعت زیاد بروند و قاتی یک جریان بزرگتر و عظیمتر از پشتبام و ناودان شوند. آن ها هم خوب میدانستند که در جمع زندگی جریان دارد؛ به خاطر همین تلاش میکردند خود را به جمع برسانند و درنهایت میان بینهایت قطره، قطره بارانی موفق بود که به دریاچه یا دریا یا بهتر از همه خانه آخرشان اقیانوس میشد. اینجوری برای همیشه قطرهها در امان بودند و بقا داشتند. از لبه پنجره غرق تماشای رقص قطرهها بودم و داشتم با خودم بلندبلند فکر میکردم. دوست داشتم با یکی از قطرهها که از جایی دور به زمین میآمد، دوست شوم.. .