ملکه یمن
داستانی از زمانه اصحاب اخدود
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب ملکه یمن
کتاب ملکه یمن نوشته خانم محدثه اصلانی داستانی از زمانه اصحاب اخدود است. این رمان ماجرای دختری به نام آدیاست که پدرش از بزرگان و خاخامهای قوم یهود است. آدیا با ذونواس شاهزاده یمن که به شهرشان آمده است، ملاقات میکند و مهر پادشاه را در دل میپروراند، اما ذونواس بعد از ملاقات با آدیا به او بی اعتنایی میکند.
در کمال ناباوری شاهزاده، آدیا را از پدرش خواستگاری میکند و او را همراه خود به قصرش که در یمن است، میبرد. آدیا که فکر میکند این ازدواج سیاسی است، میخواهد فرار کند و به نزد پدرش برگردد، اما شاهزاده به خاطر حفظ جان آدیا به او بی اعتنایی میکند. ذونواس بعد از مرگ پدرش و از بین بردن مخالفان پادشاه یمن میشود. آدیا از قصر فرار میکند و دچار مشکلات و خطرات زیادی میشود تا اینکه به سرنوشت دردناک و عجیبی دچار میشود.
این رمان برای گروه سنی جوان و بزرگسال نوشته شده است و اشاره به ماجرای اصحاب اخدود دارد که در قرآن آمده است. اصحاب اخدود ماجرای دردناک شهادت مسیحیان باایمان، در نجران است که قبل از ظهور پیامبر اسلام (ص) رخ داده است. قصه اصحاب اُخدود در آیات ۴ تا ۱۰ سوره بروج آمده است. مفاد آیات قرآن مجید در این باره چنین است: «عدهای باعث شدند جمعی از مردان و زنان مؤمن را در خندق آتش افکنند؛ در حالی که خود برای تماشا کنار آتش نشسته بودند و از مشاهده آن لذت میبردند، و آنان که طعمه حریق میشدند، جز ایمان به خداوند عزیز حمید - که فرمانروایی بر آسمان و زمین مخصوص او است و بر هر چیزی گواه است - گناهی نداشتند.
اما مسببان خود دچار آتش شدند یا شعله بالا گرفت و ایشان را سوزانید یا آنکه به دست همان جبار یا به دست دیگری طعمه آتش شدند.» به نوشته عدهای از مورخان، ذونواس حاکم یمن که یهودی بود، نجران را محاصره کرد و مردم آن را به قبول یهودیت مجبور کرد و کسانی را که از قبول کیش یهود سر باز زدند، در خندق آتش انداخت؛ در منابع مسیحیت نیز واقعهای شبیه به این قصه موجود است.
گزیده کتاب ملکه یمن
او را از پشت انبوه بوتههای شمشاد دیدم. به قرص ماهی میمانست که گیسوانش را چنان دو تکه جدا افتاده از شب، در هم بافته، روی سینه ستبرش رها کرده بود و استوار و مصمم بر سنگفرشهای قلعه قدم میگذاشت. ابهت و شکوه شاهانه از تمام سکناتش مشهود بود و کسی در آن سرزمین، همتا و شبیه او نبود. خنجری با غلافی جواهرنشان به دوال کمر داشت و پیراهنی زربفت و ابریشمین بر تن پوشانده بود.
به این شهرت داشت که سنگدل است و بر هیچ زیبارویی نظر نکرده؛ نه از سبب پاکدامنی که خود را برتر از آن میدانست که بیهوده دل ببندد. همین آوازه هیبت ملوکانه و غض بصر از حوریان قبطی و عرب او را در دیده دختران عزیز و گرامی کرده بود. از این رو بیجهت نیست که بگویم من نیز به او دل بسته بودم؛ اما مقام و منزلت پدرم به عنوان خاخام نیز نمیتوانست به من نوید روزی را بدهد که به چشم او بیایم.