زهرا پورقربان: چندی پیش گوشهی کتابی خواندم هروقت چشمتان از نگاه کردن بهروی زمین خسته شد، نگاهتان را به آسمان بدوزید. دیرزمانی است که چشم به بالا دوختهام. به آبی آسمان. دنبال بندی، ریسمانی، چیزی میگردم تا از آن نردبانی ببافم نامرئی. به آن نردبان نامرئی چنگ بزنم. از پلههایش خودم را بکشم بالا، بالا و بالاتر. تا جایی که دستم برسد به دامانش...
... ای وای، سرگیجه گرفتم از سر و صدای این کلاغا، یک ریز، قارقارقار. اینا همیشه این طور سروصدا می کنن، گلاب؟ یا به خاطر کیک و سبد میوه هاست؟ یا که نه، خودت دعوت شون کردی؟ هان؟ حالا خوب گوش کن، زود باش به این سیاه سوخته ها بگو این قدر سر و صدا نکنن، بگو هنوز جشن شروع نشده، بگو هنوز دوستات نرسیده ان.
نگاه، نگاه، ببین چه قدر برگای خشک و کاج رو ریخته ان دور و برت. می دونم کار، کار همین سیاه سوخته هاست، با آن نوکای دراز و تیزشون کندن و ریختن، کندن و ریختن. راست می گن کلاغا خبرچین ان، انگار خبر دارن تو کاجای خشک رو دوست داری. یادته وقتی تو و من و بابا، سه تایی، می رفتیم پارک؟ دامنت رو پر می کردی از کاج خشک قهوه ای و سبز و می ریختی توی زنبیل سفید
عقب دوچرخت؟ یادته کنج اتاق می نشستی کاج ها رو، ردیف، دنبال هم می چیدی؟ یکی قهوه ای، یکی سبز. صدای سوت قطار از خودت درمی آوردی؟ دوو، چی چی چی دوو، چی چی چی...
کنگره :
PIR7992 /و3625م9 1388