کتاب دخترم ناهید، اثر حسینعلی جعفری؛ بر اساس واقعیت و با استفاده از عناصر داستانی و بهرهگیری از تخیل نوشته شده است. رمان «دخترم ناهید» با اشاره کوتاهی به گذشته، از روز ربوده شدن شهید ناهید فاتحی کرجو آغاز میشود و تا شهادت و زنده به گور کردن این شهید ادامه دارد.
ناهید فاتحی کرجو، چهارم تیر ماه سال 1344 در سنندج متولد شد. وی از نوجوانی با گروههای مبارز مسلمان همکاری نزدیک داشت و دیگر همسالانش را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میکرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیتهای دینی و انقلابیاش ادامه داد و تا آن جا پیش رفت که گروهک کومله در کردستان تاب نیاورد و او را در حمله ناجوانمردانهای به اسارت گرفت. وی پس از تحمل ماهها شکنجه و رنج اسارت در تاریخ دهم تیر 1361 و در هفده سالگی به شهادت رسید.
ـ این جا کجاست؟
ناهید پرسید و کسی جواباش را نداد. چشم باز کرد به... ظلمات محض. چه قدر تاریک! سردش بود. سرمای استخوان سوز. داشت میلرزید. دندانهایش به هم میخورد. چه موسیقی چندش آوری! یخِ یخ! دهان باز کرد و فریاد زد. صدا پیچید توی جمجمه خودش. انگار در کوهستان فریاد بزند و به خودش برگردد صدایاش. پس کله اش درد میکرد.
چی خورد توی سرش؟ آن سبیلوی یغور کی بود که او را به اسم صدا زد: «ناهید! ناهید!» سر بلند کرد. فقط سبیل مرد را دید. به جا نیاورد. گفت شما. گفت یا نگفت؟ چیزی محکم خورد توی سرش. صدای ماشین میآمد. ماشین قراضه در جاده پر دست انداز. تلق تلوق تلق تلوق تلق تلوق. صدای قهقهه میآمد. هاه هاه ها! چند نفر فریاد میزدند و میخندیدند. کف میزدند و میخندیدند. سوت میزدند و میخندیدند. آواز میخواندند و میخندیدند.
ـ مااااادر!
یک تیغه روشنایی کم جان از درز یک دریچه چوبی قد کشید تا پیش پای ناهید. چشم چرخاند و کاه کثیف را دید ریخته بر زمین. سقف را دید با تیرهای چوبی دودزده و پر از تار عنکبوت. چند میز و نیمکت شکسته. پهن خشک ریخته بر کاه. کاه گِلی و کثیف.
ـ طویله؟
بغض کرد. و خودش روی کاه با یک روانداز افتاده بود.
ـ این جا چه میکنم؟
دستها بسته. دهان بسته. سردش بود و نمیدانست چه کند. دوست داشت پدر و مادرش را صدا بزند اما از ته دل نالید: «خدااااا!» در که باز شد نوری سرد و ملول ریخت توی تاریکی. دو مرد جلو آمدند. کلاه بافتنی سرشان بود. یکی زانو زد و طناب پایش را باز کرد.
ـ پاشو.
هر دو با هم گفتند. با صدای زنانه. زن بودند؟ دو دختر با لباس مردانه و کلاه بافتنی که دو بافه گیسو از دو سوی افتاده بود روی شانه شان. یکی قدبلند و دیگری قدکوتاه و خپل. زیر بازوهای اش را گرفتند و بلندش کردند. دختر قدبلند گفت: «مثل بچه آدم هر چه رییس میگوید جواب میدهی و خلاص.» به زور و با لهجه فارسی، کردی حرف میزد. و با دستمالی چشمهای ناهید را بست. با هم گفتند: «راه بیافت.»
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالییییییییییییییییی هرچی بگم کمه...
عالیییییی...