کتاب بر لبه پرتگاه، اثر محمدرضا بایرامی؛ دومین قصه از مجموعه «قصه های سبلان» است که به همراه «در ییلاق» و «کوه مرا صدا زد» این سه گانه را تشکیل میدهند. این کتاب سرنوشت قاشقا، اسب جلال را روایت میکند.
اسبی که ننه جلال میخواهد آن را به خاطر نداشتن علوفه بفروشد و عاقبت هم مجبور میشود در قبال پول ناچیزی آن را به «سرخان بی» بدهد که خودش دو تا اسب دارد و قاشقا را برای کشتن میخواهد. فصل انتهایی داستان که به وداع جلال با قاشقا در دامنه قله های پر برف سبلان می پردازد، یکی از درخشانترین و شاعرانهترین بخشهای کتاب است. فصلی که احساس درد و تنهایی را در چشمهای جلال و اسبش به شکلی هنرمندانه تصویر میکند.
سوز هوا، استخوان را میترکاند. ننه، از جلوی اتاق تا آنطرف دروازه را پارو کرده و راه باریکی به بیرون باز کرده است. صدای بعبع گوسفندها، از توی طویله به گوش میرسد. میآیم از دروازه بگذرم که به نظرم میرسد، چیزی دارد روی خرمن جابهجا میشود. برمیگردم و نگاه میکنم. خبری نیست. رویم را برمیگردانم، اما این بار، صدایی به گوش میرسد و فکر میکنم باز مرغها هستند که رفتهاند سروقت خرمن و با خودم میگویم، چه وقتِ بیرون بودن مرغهاست؟ و به شک میافتم. پاورچین پاورچین میروم به طرف خرمن و میایستم پای آن. از آن بالا، صدای خرت و خرتی به گوش میرسد.
انگار چیزی یا چیزهایی دارند علف میجوند. کمی دیگر گوش میکنم و بعد، یواشکی خودم را از سنگچین میکشم بالا و یکدفعه، سه چهار تا خرگوش را میبینم که افتادهاند به جان علوفه. و تا من به خودم بیایم، خرگوشها مثل بلدرچینی که پر بکند و از لای گندمها بیرون بزند، میجهند و میپرند سر دیوار و از آنجا هم، توی کوچه. و من فقط فرصت میکنم کلاهم را برایشان پرت کنم و داد بزنم: «آهای! بگیرید... بگیررررید! خرگوش! خرگوش!» و خرگوشها، با خیزهای بلند، از کنار تکدرخت میگذرند و کج میکنند به طرف دشت باز. ننه و صدف در را باز میکنند و میآیند توی حیاط.
ـ چی شده؟
با خنده میگویم: «خرگوشها آمده بودند سراغ خرمن.» با تعجب میگوید: «راست میگویی؟ مگر میشود؟» سیاهیهایشان را که جست میزنند و دور میشوند، نشانشان میدهم.
ـ آنها هستند! ببینید!
صدف با خوشحالی داد میزند: «آره ننه، راست میگوید. من هم میبینم.» ننه، دستش را سایهبان چشمش میکند.
ـ حالا، راست راستی اینجا بودند؟
ـ آره به خدا!
صدف، که سرما خورده، دماغش را بالا میکشد و میگوید: «کاشکی یکیشان را گرفته بودی. من تا حالا، خرگوشها را از نزدیک ندیدهام.» میگویم: «شانسم نگفت؛ اگر چوب داشتم، حتماً میزدم و میگرفتم.».
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی به نظر می رسد...
ای کاش مدت مطالعه بیشتر بود😔...