این کتاب، کتاب برگزیده دفاع مقدس در سال 1376 است.
حاج بابا شروع کرد به خواندن. می خواند و گریه می کرد. تا به حال آن طور ندیده بودمش. آخرش گفت: «دوست دارم شهید بشم. دیگه نمی خوام بمونم. دلم می خواد طوری برم که تیکه تیکه های جنازه ام رو هم نتونن جمع کنن!»
دو سه ساعت پیشش ماندم و بعد راه افتادم سرپل ذهاب. مسؤول عملیات قرارگاه نجف، حاج بابا را برد شهر، تا به قول خودش، موهایش را مدل دامادی کوتاه کند. قرار بود بعد از عملیات، ازدواج کند.
آتش دشمن که قطع شد، رفتیم جنازه ها را آوردیم. حاج بابا را از روی انگشتر مرحوم مادرش که همیشه دستش بود، شناختم نمی دانم آن شب را چطور گذراندم...
کنگره :
DSR1629 /م424خ5 1391
نظر دیگران //= $contentName ?>
سلام به همه دوستان کتاب فوق العاده ای بود. واقعا به یاد آوری این همه وقایع و ثبت آنها کار آسانی نیست. این کتاب...
با سلام و عرض تبریک نیمه شعبان و میلاد منجی عالم بشریت حضرت مهدی عحل الله تعالی فرجه . کتاب حکایت سالهای باران...